دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

پایان...

از این به بعد اینجا مینویسم، تا وقتیکه بشه!!!؛)...ممنون که دنبال میکردید...

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

پنجشنبه 13 خرداد 1389

پریروز ماشینو بردم که معاینه فنیش رو تمدید کنم ولی طبق روال این چند وقته که همه چیمون خرابه، برای ماشین هم نوشتن دود آبی میده!!!...با پرس و جو مشخص شد که مشکل از روغن و موتوره و دیروز ماشین رو بردم تعمیرگاه که تعمیرکار محترم هم منو دعوا کرد که: "آخه آدم ماشینو اینجوری میبره معاینه!!!؟؟؟...ماشین روغن خالی میکنه، تکونش نده!!!..." در نتیجه برای دو هفته ی آتی بی ماشین هستیم!!!:دی...
امروز هم داشتم میرفتم دانشگاه با اتوبوس (بلیط اتوبوس واسه همین مواقع تو کیفمه!!!:دی...) که بجز اینکه مسیر نیم ساعته رو یک ساعته رفتم، نکته ای برای چندمین بار جلب توجه کرد این بود که راننده های اتوبوس پشت فرمون خیلی راحت چایی میخورن ولی راننده های سواری ها رو بعضا برای جویدن آدامس هم جریمه میکنن!!!...زمان بندی اتوبوس ها هم که عالیه، وقتی بخواین چندتا مسیر رو با اتوبوس برین باید توی تمام ایستگاه ها 20 دقیقه رو منتظر بمونین، یعنی این اتوبوس که میرسه به ایستگاه، اتوبوس مسیر بعدی همون موقع راه میفته!!!:دی...

پ.ن..:
هدف اصلی از نوشتن این مطلب این بود که بگم بدلیل مشکلات کامنت گذاشتن در این سیستم، به اینجا رفتم!!!...با عرض پوزش بابت این اسباب کشی، ایشالا اونجا راحت تر در ارتباط باشیم!!!؛)...

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

یکشنبه 2 خرداد 1389

1. یه چند روزی بود که خیلی حس های عجیب با اتفاقات خوشایند و ناخوشایند برام پیش میومد ولی همونطوری که از بچگی تو نوشتن خاطرات تنبل بودم، نمیتونستم بیام اینجا بنویسم!!!...(با این جمله یاد ز. افتادم که چند وقت پیشها با یه حرص خاصی بهم گفت چقدر تنبلی!!!...انصافا دگرگونم کرد این حرفش!!!:دی...)
2. اومدن ِ نتیجه های درخشان بچه ها تو کنکور ارشد، به شدت دو دلم کرد برای موندن!!!...البته بماند که گیر دادن گشت پلیس برای نشستن با آقای(!) ف. تو ماشین در انتهای کوچه هم، از اون طرف عزمم رو جزم کرد!!!:دی...
3. دانشجوی شریف شدن مبارک باشه!!!؛)...
4. پیرهن صورتی دل منو بردی!!!:دی...
5. پرواز با دوستای خوب چه حس خوبی میده به آدم!!!؛)...
6. امتحانات میانترم تموم نشده، پایانترم شروع میشه!!!:(...
7. امیدوارم زودتر سرت خلوت شه که کلی سوال و حرف دارم!!!...
8. چه روز خوبی بود امروز!!!:)...
9. توی یه خانواده بدترین اتفاقی که ممکنه بیافته بازنشسته شدن پدر خانواده است!!!:دی...خدایا اون روز رو نیار!!!:ِدی...
10. این پست پینوشت نداره، چون شماره زدن بیشتر کیف میده!!!:دی...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

پنجشنبه 23 اردیبهشت 1389

بعد از مدت 15 روزي که کامپيوترم خراب بود و درست شد، يه هفته اي هم سرگرم مهمونامون بودم، داييم اومده بود و اينبار قصد رفتن به اصفهان داشت که من هم همسفر شدم باهشون و بعد از برگشتن از سفر 3-4 روزي هم تهران با هم بوديم!!!...

خلاصه امروز صبح عازم مشهد شدن که از اونجا برگردن سر خونه زندگيشون!!!:دي... من هم موندم تنها با سه تا امتحان که از 5شنبه هفته ي بعد تا يکشنبه اش دارم!!!...

يه سري از دوستان هم امروز رفتن دماوند و من بدليل اينکه مهمانان سورپرايزي ديگه اي برام رسيدن که تا فردا پيشم ميمونن، نتونستم برم!!!...


پ.ن.:

دلم گرفته، نميدونم بخاطر تنها موندن تو خونه است يا چيز ديگه!!!...اين روزها لوح فشرده ي "ري را" از سهيل نفيسي رو توي ماشين گوش ميدم، جز آهنگهايي که دوست دارم تو اين آلبوم، "عاشقانه"ی احمد شاملوست:

"عشق را اي کاش زبان سخن بود!!!..."

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

سه شنبه 7 اردیبهشت 1389

خب خدا رو شکر که رفع کدورت انجام شد و بلاگر به آغوش هموطنان ایرانی برگشت!!!:-؟...
دیروز سیستم مدیریت بلاگ که باز نمیشد و نمیشد بنویسم، کامپیوترم چند روزیه (10روز دقیقاً) که وقتی روشنش میکنم، صفحه نمایشش با مشکل روبرو میشه و هی ریستارت میشه، فکر میکنم مشکل از کارت گرافیکیه!!!...برای همین هم کلا نمیشه زیاد سراغ فناوری اومد و این مدت یک کم دارم کارای دیگه ام رو انجام میدم!!!...به اضافه ی نگاه کردن سریال گمشدگان!!!:دی...
الان هم از ترس اینکه دوباره کامپیوتر ریستارت کنه، مجبورم تموم کنم نوشتن رو و برم یه کاری رو که قرار بوده تو این هفته برای شرکت انجام بدم رو تموم کنم اگه خدا بخواد!!!...

پ.ن.:
امتحان میان ترم خاک هم دادم دیروز به سلامتی!!!...

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

یکشنبه 5 اردیبهشت 1389

چند روزیه همه دارن هی مینویسن، گفتم منم بیام بنویسم!!!:دی...
یه پیام کوتاهی برام اومده بود، خوشم اومد ازش، گفتم اونو بنویسم و برم که هم سریالم رو ببینم هم فردا امتحان خاک2 دارم!!!...
"واعظی پرسید از فرزند خویش، هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟ صدق و بی آزاری و خدمت به خلق، هم عبادت، هم کلید زندگیست!
گفت زین معیار اندر شهر ما یک مسلمان هست، آن هم ارمنیست!"

پ.ن.:
شنیدم دارن بلاگر رو میبندن در ایران، امیدوارم که شایعه و اشتباه باشه!!!...حیف میشه نوشته هامون!!!...

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

پنجشنبه 26 فروردین 1389

میگم عجب معضلیه این اضافه وزن!!!...
یه چند روزیه که تعدادی از دوستان رو میبینم که همگی دچار این مشکل هستن!!!:دی...از قضا دیروز هم که برای عرض تسلیت از دست دادن عزیزی به یکی از دوستان، قرار بود به یه مجلسی بریم من هم به این مشکل بر خوردم!!!:0...بعله این پست یک اعتراف هست به چاقی یا به قول خانم ز. اضافه وزن!!!:دی...
جریان از این قراره که ساعت 6 بعد از ظهر من از دانشگاه برگشتم خونه و میخواستم برای ساعت 7 برم به مجلس ختم، قرار بود ا. و پ. بیان دنبالم و من هم یه چرتی زدم تا بچه ها زنگ بزنن و بیدار شم آماده شم!!!...از قضا ترافیک زیاد بود و زنگ زدن که خودت بیا، دیر میشه، منم بیدار شدم کت و شلواری رو که 2ماهی میشد نپوشیده بودم برداشتم که بپوشم که چشمتون روز بد نبینه...موجبات خنده ی والده ی محترمه با دیدن صحنه ای که شلوار از زانوم بالاتر نمیومد فراهم شد!!!:دی...
خلاصه با یه سر و وضع نابسامانی این مجلس رو رفتیم ولی امروز مجبور شدم برم برای مراسمی که انشالله هفته ی بعد در پیش داریم یه دست کت و شلوار آماده بگیرم که اون رو دیگه نمیشه با هر لباسی رفت!!!...
خلاصه با اینکه میدونم ز. با خوندن این پست کلی خوشحال میشه که اعتراف کردم ولی مجبورم بگم که صبح که از خواب پاشدم رفتم و دوچرخم رو هم بیرون آوردم و دستی به سر و چرخش کشیدم که دیگه ورزش رو بغل کنم به سلامتی!!!:دی...

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

چهارشنبه 25 فروردین 1389

یه مدته میخوام بیام همینجوری بنویسم، وقت نمیشه!!!...
شاید بخاطر دیدن این سریال "گمشدگان" باشه که سال جدید شروع کردم به دیدنش چون دیگه فصل آخرش هم اومد و دیگه لازم نیست آدم منتظر بقیش باشه!!!:ِدی...
این روزها واقعا برای ف. ناراحتم ولی نه کاری از دستم بر می آد نه میتونم مثل خودش حرفی که باعث دلداری بشه بزنم...دیروز غروب هم که یه خبر بد گرفتم و حتی نتونستم بهش زنگ بزنم!!!...امیدوارم بشه کاری کرد!!!...
دیروز ظهری هم که با ف. حرف میزدم میگفت این بینظم نوشتن بلاگ خیلی بده، بخصوص اگه کسی بلاگت رو بخونه!!!...البته میدونم منظورش من نبودم ولی خب باعث شد فکر کنم، بعد هم به نتیجه ای نرسم و تصمیم بگیرم هر وقت که شد چیزی بنویسم، بنویسم!!!...مثل قبل!!!...(یکی از ویژگیهای مکالمات من و ف. اینه که نظرمون رو میگیم و آخر هم کار خودمون رو میکنیم!!!:ِدی...ولی به نظرم یه جور مشورت واقعیه!!!...)

پ.ن.:
سال عجیبیه امسال!!!...

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سال نو مبارک...

بر چــــــهره گل نســـیم نوروز خوش اســت// در صحن چــــــــــمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت، هر چه گویی خوش نیست// خوش باش و ز دی مگوی که امروز خوش است!!!...


نوروز خجسته!!!...

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

پنجشنبه 27 اسفند 1388

با تشکر از تمامی دوستانی که در این مدت ابراز تمایل برای کمک کردن و تموم شدن این داستان دنباله دار "من و لوسترها" کردن، امروز بالاخره تمیز کردن لوسترها در یک اقدام ضربتی به پایان رسید!!!:دی...
صبح پس از صرف "صبحانه ی آخر با حواریون!" (همون صبحانه ی آخر سال با دوستان) اومدم خونه و بعد از فرستادن پیام تبریک سال نو برای کل دوستانی که شماره هاشون رو داشتم، آخرین لوستر رو که مدت ده روزی میشه معطل من بود تمیز کردم و کل فعالیت های مفید امروزم رو با خریدن چند تا عیدی و کادو تولد مربوط به هفته اول، به پایان رسوندم!!!:دی...

پ.ن.:
فردا صبح عازم سفرم و المسافرُ کالمجنون!!!...وسایلم رو هم جمع نکردم...این مدت رو تا پایان هفته ی اول تعطیلات احتمالا دسترسی به اینترنت و اونترنت و موبایل و جی.پی.آر.آس و بقیه امکانات ندارم، البته سعی میکنم دم سال تحویل بیام اینورا اگه بشه، به هر حال اکه نشد، عید همتون مبارک، ایشالا یه سال خوب داشته باشیم...
لحظه ی تحویل سال ما رو فراموش نکنید!!!...
تا سال بعد، شاد باشید...

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

سه شنبه 25 اسفند 1388

امروز نزدیکای ظهر بود که رفتم طرف دبیرستان و فکر میکردم که تعطیل باشه ولی هم مدرسه باز بود و هم آقای مدیر و تعدادی از معلمها و ناظمها رو دیدم، خیلی خوشحال شدم وقتی بعد از نزدیک به چهارسال برگشتم و هنوز اونجا به اسم صدام میکردن!!!(نشانه ی خودشیرینی در ایام تحصیل ِ!!!:دی...)
معلم شیمی سال سوم و پیش دانشگاهیمون که هم دوره ی برادرم در دبیرستان البرز بود و بچه ها کیوان صداش میکردن رو هم دیدم...سر کلاس بود هرچی وایسادم پشت کلاس تا شاید بگه "استوکیومتری" و بخندم، نگفت و وقتی من رو پشت در کلاس دید اومد و گفت چه جالب همین پریروزا تو یادت بودم!!!...تو دلم گفتم خالیبند که گفت آره داشتم به خانومم میگفتم از بچه های قدیم این جیوار هر سال اس ام اس میزد و تبریک میگفت عید رو همین روزهاست که یه خبری ازش بشه!!!...دیدم نه مثل اینکه خالی نبسته بنده خدا...ادامه داد که آره به این قانون جذب دارم ایمان میارم که به هر چی فکر کنی اتفاق میفته!!!:دی...امان از این قانون جذب که داره همه گیر میشه!!!:دی...خلاصه قول شیرینی عروسیش رو هم که پارسال خبرش رو شنیده بودم بهم داد!!!...
ظهر هم قرار بود با بچه ها بریم عمو هوشنگ ناهار بخوریم که با امید رفتم تا اونجا ولی بنا به دلایلی قسمت نشد ناهار پیش بچه ها بمونیم!!!...

پ.ن.:
کلا روز و چهارشنبه سوری خوبی بود، چهارشنبه سوریتون هم مبارک!!!؛)....

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

جمعه 21 اسفند 1388

امروز با اینکه کلی آدم ویژه ای شده بودم و کلی کار انجام دادم ولی بازم این لوستر دم در خونه موند!!!...داستانی شده تمیز کردن این لوسترها!!!...
تازه امروز خودم و سایر اعضای خانواده رو هم شرمنده کردم و رفتم روکش صندلیهای ماشین رو که چند وقتیه تو فکر تعویضشونم عوض کردم!!!...خدا خیرم بده!!!:دی...البته آ. میگه این یعنی دیگه نمیخوای ماشین رو عوض کنی که فکر میکنم راست میگه!!!:ِدی...
بعد از چند وقت دیدن فیلمهای کوتاه و سریال و غیره، نشستم یه فیلم هم دیدم بالاخره، اونم فیلم آخر جکی چان، به اسم جاسوس ِ در ِ بغلی، کلی خندیدم البته که کیفیت کارهای قبلیش رو نداره چون پیر شده و بدل بجای خودش گذاشته ولی کلا خیلی دوسش دارم، کلی نایس-گای می باشد!!!:دی...

پ.ن.:
فردا قراره بعد از 3سال و نیم آرش رو ببینم اگه خدا بخواد و آریا هم اگه بیاد!!!...دم عیدی خوبه!!!...شاید یه سری هم به مدرسه زدیم...

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

پنجشنبه 20 اسفند 1388

این چند وقته کلی اتفاقات جالب در طول روز میفته که مدام به خودم میگم شب میرم خونه اینو مینویسم ولی میام خونه اینقدر زیادن یادم میره کدوم رو میخواستم بنویسم و به خودم میگم این بود؟ نه این که جذابیتی نداشت!!!:دی...
امروز صبح با آ. رفتیم یه کلاس زبان که ف. خیلی تعریف میکرد و ز. هم داره میره برای تعیین سطح زبان!!!...چهاربخش بود (ریدینگ، لیسنینگ، رایتینگ و اسپیکینگ!!!...) اولی رو 41 از50، دومی رو 18 از 20 ، سومی رو نمره ندادن و برای چهارمی بهم گفتن تو زبانت خیلی خفنه ما اینجا استاد نداریم برات!!!:دی...ولی از جدی بگذریم، واقعا جالب بود که فقط از روی امتحان سخنرانی تعیین سطح انجام دادن و گیر آقایی که از من امتحان گرفت روی sهای سوم شخص بود!!!...منم که اصلا 4-5ساله گرامر نخوندم و حواسم نبود رفتم ترم 1!!!:دی...فکر کن!!!...ثبت نام که نکردم ولی یاد گرفتم که از این به بعد برای تعیین سطح حواسم به چیا باید باشه!!!:دی...

پ.ن.:
این خونه ی ما هنوز کامل تکونده نشده و باید فردا رو هم بتکونیم!!!:دی...

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

یکشنبه 16 اسفند 1388

این چند وقته اینقدر الکی تو فکرم که اصلا حال نوشتن هم نداشتم...میرسم خونه میرم دراز میکشم فکر میکنم با خودم تا خوابم میبره!!!...
ولی امروز تصمیم گرفتم دوباره خودم بشم(مثل قبل از این دو-سه هفته)، امیدوارم بتونم...
الان هم از اونجاییکه بیکار بودم تو دانشکده، اومدم کتابخونه و بعد از چند روز اومدم اینترنت دیدم دوستان لطف کردن و سراغ گرفتن...سعی میکنم دوباره بنویسم، البته تا روبراه بشم طول میکشه و تعطیلات نوروز میاد و احتمالا از سال بعد شروع کنم دوباره روزانه بنویسم فعلا تا آخر سال همینجوری مینویسم!!!...اگه هم بتونم روزانه بنویسم که بهتر!!!:دی...

پ.ن.:
فردا روز زنه، مبارک باشه!!!:دی...

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

سه شنبه 11 اسفند 1388

امروز از ساعت 10 که استاد متره نیومد (هفته ی قبل گفته بود که نمیاد ولی من یادم رفته بود!!!...) تا ساعت 17 که کلاس بعدیم بود بیکار بودم ولی حوصله نکردم برم شرکت و تو دانشگاه و اطرافش چرخیدم...آ. و ز. هم کلاس بعد از ظهرشون تشکیل نشد و دلیل مضاعفی (بر تنبلی) شد برای نرفتن به شرکت...
شب ترافیک افتضاح بود و 2 ساعت تو ترافیک بودم و به کار دیگه ای نرسیدم بجز خواب!!!:دی...


پ.ن.:
این روزها حتی وقت نوشتن هم نمیکنم، فکر کنم بخاطر نزدیک بودن به عیده و حجم زیاد کارهای مونده!!!...

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

دوشنبه 10 اسفند 1388

وای این روزها حتی فرصت نمیکنم بیام اینجا بنویسم...
امروز صبح رفتم شرکت و ظهر هم کلاس داشتم و بعد از کلاس تقریبا تو ترافیک بودم تا ساعت 8 که رسیدم خونه، ا. و ش. اومده بودن یه سری از وسایلشون رو ببرن و تا وسایل اونا رو بردیم ساعت 11 بود که رفتم پیش بچه ها که رفته بودن به هوای پیاده روی کافیشاپ!!!:دی...دیگه تا اونها هم یک سری سر مسافرت هفته ی قبل بهم گیر بدن، تقریبا ساعت از 12 گذشته بود که برگشتم خونه...
فردا صبح باید برم دانشگاه تا شب کلاس دارم!!!...

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

شنبه 8 اسفند 1388

جای همه ی دوستان خالی این چند روز تهران نبودم...
یه مسافرت خوب با 6 تا از دوستان خوب که خیلی خوش گذشت و تجربه ای شد و خاطره ای!!!...
از گوش دادن به حرف های شهرام و گفتن "کنسرو ماهی تن" بجای "تن ماهی" تا دوچرخه سواریها و تشکرهای قبل از غذا خوردن!!!:دی...
در کل جای بقیه ی دوستان هم خالی بود...
تفریحات تموم شد و برگشتیم، اون هم توی شلوغی و ترافیک های دم عید!!!...ایکاش میشد فقط تفریح کرد!!!:دی؛)...


پ.ن.:
این چند روز ا. و پ. هم تهران نبودن و ا. و ش. هم اسباب کشی داشتن و دست تنها بودن ولی در عوض خوب سوغاتی گرفتن!!!:دی...

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

سه شنبه 4 اسفند 1388

فردا امتحان فولاد رو میدم بالاخره و راحت میشم...
فردا شب هم دارم میرم مسافرت، نمیرسم چند روز بنویسم، یه 3-4 روزی فقط استراحت...
الان هم چون درسم تموم نشده میرم بخونم!!!...
برگردم مینویسم...

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه 3 اسفند 1388

امروز بالاخره بعد از نزدیک به یک ماه رفتم سرِ کار!!!...تصمیمم اینه که از هفته ی دیگه، بعد از امتحانم، مرتب تر (از لحاظ زمانی) برم شرکت، گوش شیطون کـَـر!!!:دی...
قسمتی از بحثی که سر ناهار داشتیم راجع به خوش بینی و بدبینی افراد بود و مهندس ل. که از قضا جز افراد بدبینه عبارتی رو گفت که فکر کنم شنیده باشید: یک فرد خوشبین هواپیما رو اختراع میکنه و یک فرد بدبین چترنجات رو!!!...و نتیجه بر این شد که وجود افراد خوش بین و بدبین هر دو در یک گروه لازمه البته با نسبت 9 به 1 از نظر دکتر ن. و از نظر ا. این نسبت خوش بینها به بدبینها 5 به 1 باید باشه و 4 نفر هم خنثی لازمه!!!:دی...
بعد از ظهر هم باید فولاد میخوندم که تغییر زمان کلاس خاک2 برنامه ریزیم رو برای طول ترم بهم ریخت و حواسم پرت شد و بهانه ای برای نخوندن فولاد!!!...دعا کنید فردا بخونم و امتحانم رو خوب بدم!!!...


پ.ن.:
چند وقتیه به یه دوستی قول دادم کاری براش انجام بدم ولی نمیرسم!!!...اینجا رو نمیخونه ولی امیدوارم حس نکنه که دیشب که نتونستم جوابش رو بدم برای اینه که دارم میپیچونمش!!!:دی...

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

یکشنبه 2 اسفند 1388

طی اتفاقاتی که شب گذشته و امروز صبح افتاد سعی کردم ناراحت بشم...تا ظهر ناراحت بودم دیدم هی داره اتفاقات بدتر میفته!!!(قانون جذب)...بیخیال شدم...بقیه ی روز خیلی بهتر شد، یعنی تقریبا مشکلاتی که داشت پیش میومد، حل شد...خیلی هم ساده حل شد!!!:دی...
چهارشنبه امتحان فولاد دارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم بخونم!!!...یعنی اصلا انگار نه انگار که امتحان دارم، یادم میره باید درس بخونم...
بعد امتحان فولاد دو-سه روز میرم مسافرت...برنامه ریزی این سفر هم داستانیه!!!:دی...

پ.ن.:
هنوز هم نمیتونم زیاد بنویسم...یه جورایی شبیه کوری شده!!!...همه ی دوستان با این مشکل روبرو هستن!!!...باید به مدت استراحت کنم... ولی فعلا همینجوری مینویسم که مقاومت کرده باشم!!!:دی...

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

شنبه 1 اسفند 1388

کلاسها امروز بطور جدی شروع شد و تقریبا سر همشون خواب بودم!!!...
اتفاقات عجیبی داره میفته، نمیدونم دلیلش چیه!!!... یعنی بنظرم خیلی بیدلیل من و دو سه تا از دوستان وارد یه مسئله ای شدیم که ربطی نداره به ما، البته این نظر منه و اون دو سه نفر دیگه فکر نکنم همچین نظری داشته باشن(چو عضوی بدرد آورد روزگار!!!...)
بعد از ظهر رو دوست داشتم، با ز. و آ. رفتیم نشستیم حرف زدیم...


پ.ن.:
به همون دلایل اتفاقات عجیب، نمیتونم زیاد بنویسم، ذهنم مشغوله...
در ضمن کامنت ها رو قبل از ارسال کردن، پیش نمایش کنید، شاید راحت تر بشه!!!...واقعا متاسفم در این مورد!!!:(...

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

جمعه 30 بهمن 1388

جاتون خالی امروز به راهبری ِ ز. رفتیم کوه!!!:دی...خیلی خوش گذشت با تمام اتفاقات جالبش!!!...
فکر میکنم باید بیستر درباره ی یکسری از ضوابط در روابط با دوستان گفتگو کنم، البته خودم هم باید بشینم خوب در موردش فکر کنم...
ا. و ش. هم خونه ی جدید و موقت(!)شون رو تحویل گرفتن و امروز رو برای نظافتش انتخاب کرده بودن!!!...خونه ی خوشگلیه، مبارکشون باشه...
آقا سعید هم که همیشه برای اصلاح سر میرفتیم پیشش پریروز اس ام اس زد که بالاخره رفته مغازه ی جدید و دیروز افتتاحیه داشت و من که نرسیده بودم برم، امروز یه سری هم به اون زدم و خودم رو از غر زدن های اطرافیان نسبت به موهام خلاص کردم!!!:دی...
دیگه جون نمونده واسم که بخوام بیشتر بنویسم...

پ.ن.:
از نوشتن خسته شدم، بخصوص اینکه امروز حس کردم وقت دوستام رو با خوندن این نوشته ها هدر میدم!!!...ولی شاید همچنان واسه خودم بنویسم...

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

پنجشنبه 29 بهمن 1388

امروز اونجوری که فکر میکردم نشد ولی بازم خوب بود...
صبح همراه بابام رفتم دنبال یه سری از کارهایی که داشتن و دیشب که تو ترافیک بودیم دربارشون حرف زده بودیم...
بعد هم رفتم دنبال درست کردن سویچ یدک ماشین!!!...دیشب یه شاهکار انجام دادم که همه یه جوری نگام میکردن!!!:-؟...بعد از بسکتبال با بچه ها رفتیم تا دم خونه ا. و پ. که آبمیوه بخوریم و وقتی رسیدیم دیدیم که شام بهتره و وقتی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چی بخوریم، من که روی پلی روی جوی پر آب خیابان شریعتی وایساده بودم، سویچ ماشین از دستم افتاد تو آب و با سرعت از جلوی چشمها ناپدید شد!!!:دی...خلاصه با ال. اومدیم تا خونه و سویچ یدک رو برداشتیم و دوباره رفتیم تا شام بخوریم...فقط زحمتش موند واسه ال.!!!؛)...
بعد از ظهر رو هم با همه ی ترافیکش دوست داشتم ولی ایکاش بیشتر بود!!!:)...

پ.ن.:
صبح میریم کوه!!!...

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

چهارشنبه 28 بهمن 1388

جاتون خالی رفتم کنکور ارشد دادم!!!:دی...سوالها به نظر آسون میومد!!!...من که نخونده بودم ولی نگاه میکردم، بنظرم اومد،بچه هایی که خوندن باید راحت بزنن...(با آ. هم صحبت کردم، تایید کرد که آسون بوده!!!...همین که اینقدر هم فهمیدم خیلیه!!!:دی...)
امتحانی که نداده بودیم هم بالاخره امروز تکلیفش مشخص و قرار بر برگزاریش در هفته ی آینده شد!!!...
به قول یکی از دوستان "بَک تو دِ لایف"!!!...
فردا رو دوست میدارم، چون یه روز خوبه!!!؛)...


پ.ن.:
اولش با اون لحن ناراحت حالم رو گرفتی ولی من که دلم روشنه...چند روزه حافظ داره جوابم رو میده (نمونش هم غم مخور بود که دوبار پیاپی بهم گفت(1 بار اینترنتی، 1 بار هم دیشب با کتابش!!!...)
امروز هم بعد کنکور که رسیدم خونه فال گرفتم، گفت:
"گریه شام و سحر، شکر که ضایع نگشت// قطره ی باران ما گوهر یکدانه شد"!!!:)...

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

سه شنبه 27 بهمن 1388

امروز که کلاسامون تشکیل نشد، تا ظهر موندم دانشکده و هی بیکار گشتیم، میخواستم برم شرکت که ف. رو دیدم و گفت که بعد از ظهر میای بیرون؟؟؟...خیلی هوایی شدم که باهشون برم ولی ترجیح دادم که بمونم دانشکده و بچه ها رو ببینم تا بعدازظهر و وقتی خواستن برن، برم شرکت...وقتی از دانشکده اومدیم بیرون، سرم به شدت درد میکرد...رفتم تا دم در شرکت ولی از شدت سردرد، نتونستم برم بالا و اومدم خونه و تا الان خواب بودم...
عصری ه. یه حرف نویدبخش زد!!!:دی...امیدوارم واقعا به این نتیجه رسیده باشه!!!...


پ.ن.:
1 روز مونده و فردا یه روز خوبه!!!:)...
"بسوخت حافظ و در شرط عشق و جان بازی//هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است"!!!...

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

دوشنبه 26 بهمن 1388

امروز رو برنامه داشتم که بعد از مدتها یه دلِ سیر، چرخی در اینترنت بزنم و بعدش هم چندتا فیلم ببینم...از اونجاییکه یه مدت پروژه ها رو انجام میدادم و بعد هم دسترسی به اینترنت نداشتم، تقریبا کل روز رو فقط در نت گشتم و به دیدن فیلمها نرسیدم...
البته باید اتاقم رو هم مرتب میکردم برای شروع ترم جدید...عکسهای مسافرت هم که زیاد بود و دیدن اونها هم کلی وقت گرفت...
مثل اینکه ترم شروع شده جدی جدی و از فردا باید برم دانشکده...یه سری هم باید به شرکت بزنم...خیلی وقته نرفتم، فکر کنم دکتر ن. عذرم رو بخواد!!!P:...
سر شب خبر ناراحت کننده ای گرفتم از یکی از آشنایان، ایشالا مشکلشون زودتر حل بشه...


پ.ن.:
صبحی توو بلاگ س. بودم که با استفاده از امکانات جانبی بلاگش یه فال گرفتم، این اومد:
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور// کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور"...
خدا رو شکر!!!:)...
2 روزمونده...

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

یکشنبه 25 بهمن 1388

ساعت 10 از تفت راه افتادیم، تقریبا تمام شهرهای سر راه رو توقف داشتیم و ساعت 9 شب رسیدیم خونه...
بعد از دیدن اون همه آثار باستانی زیبا در یزد و مشاهده ساختمانهایی که قدمتشون رو سازمان میراث فرهنگی "پهلوی اول" ثبت کرده بود (قدمت زیادی نداشتن ولی جز آثار ملی ثبت شده بودن)، بازدید از تپه های سیلک با قدمت 8 هزارساله و وضعیت نگهداری اسفبارش، آدم رو ناراحت میکنه...


پ.ن.:
امروز ولنتاین بود...روز عشق در جهان...
مهزاد سوال قشنگی در بلاگش پرسیده و اون هم اینه که : آیا "عشاق نامدار و قدیمی تاریخ مثل ویس و رامین، شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون، هم برای ابراز عشق به هم منتظر والنتاین یا سپندارمذگان بودند؟"...
نمیدونم چرا اگه واژه ی عشق رو گوگل کنید، فقط یکسری وبسایت میاد که همشون غم و غصه ان...
والا تعریف عشق واسه ی من اینجوریه: "عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است"...
حالا چرا من نشانه هایی از یک تجربه یا خاطراتی از یک عشق شیرین در این دنیای مجازی فارسی پیدا نکردم، احتمالا از تنبلی من هست که نگشتم دنبالش!!!...
عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهید// عشق آن است که صد دل به یک یار دهید...
به هر حال ولنتاین مبارک...

3 روز مونده...

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

شنبه 24 بهمن 1388

صبح دوباره ساعت 9 در همون میدان مارکار قرار گذاشتیم و اینبار به موقع رسیدیم...دیشب در هتل صفاییه عده ای از هموطنان زرتشتی پیشنهاد دادن سری به کوچه بیوک بزنیم، ما هم از روی نقشه تا نزدیکیهای اونجا رفتیم و وقتی از یکی از هموطنان یزدی آدرس پرسیدیم سریعا ماشینش رو روشن کرد و گفت پشت سرم بیاین...آقا رضا ما رو برد تا دم در آتشکده و مدرسه ی کوچه بیوک و بعد از اینکه مطمئن شد که کسی در اونجا هست که میزبان ما باشه، خداحافظی کرد و رفت...مردم عجیب و دوست داشتنی هستن این یزدیها!!!...
بازدید اختصاصی جالبی بود از کوچه بیوک، کمی با دین زرتشت و شباهتهاش با اسلام و دیگر ادیان آشنا شدیم...درباره ی زرتشت کم میدونستم...
سری هم به حمام خان و بازارش زدیم...
ظهر رفتیم به سمت تفت و سری به آسیاب آبی اونجا زدیم، بعد از ناهار هم رفتیم به سمت مهریز...دره غربالبیز و دشتی روبروی اون بود که عکسهایی هم اونجا گرفتیم که منجر به آسیب دیدن آی. شد!!!:دی...کلا این روزها عکس زیاد گرفتیم که احتمالا یه جایی پیدا کنم برای آپلودش...
برگشتیم به یزد و چون فردا تولد ن. هست، برنامه ی سورپرایزی رو در بوستان حمیدیا براش ترتیب دادیم...
فردا صبح برمیگردیم به سمت تهران...


پ.ن.:
4 روز مونده...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

جمعه 23 بهمن 1388

صبح ساعت 9 در میدان مارکار قرار داشتیم که بریم شهر رو امروز بگردیم و فردا رو که تعطیله بریم خارج از شهر...با وجود اینکه شهر آرام و خلوتیه و ترافیک نداره، ولی ساعت 9 و 20 دقیقه رسیدیم، هم بخاطر دیر حرکت کردن از تفت که 15 کیلومتری فاصله داره تا یزد و هم بخاطر چراغ قرمزهای عجیب این شهر...جالب بود که هر طرف چهارراه که ما بودیم چراغ سبز 20 ثانیه بود و مسیر دیگه 80 ثانیه!!!:دی...
از میدان امیرچقماق و شیرینیپزی حاج خلیفه رهبر شروع کردیم و با پیاده روی در بافت تاریخی از خانه لاریها، زندان اسکندر (مدرسه ضیاییه)، بقعه 12 امام، خانه محمودیها و مسجد جامع و کوچه باغها دیدن کردیم و بعد از صرف ناهار و استراحت بعد از ظهر رفتیم به آتشکده و در باغ دولت آباد منتظر عده ای دیگه از اقوام که میدونستیم به یزد اومدن شدیم و پس از بازدیدی مفصل، به دخمه (گورستان زردشتیان) رفتیم و بعد از کوهپیمایی در غروب، 18 نفری رفتیم به صفاییه...
تصمیم بر این بود که فردا رو بریم به باغ یکی از آشنایان در اطراف مهریز که هم کویر رو ببینیم و هم کوه و برف و باغ و خلاصه چهارفصل که بدلیل بالا بودن تعداد نفرات، و اشاره به در دیزی و حیا گربه، ما 9 نفر بیخیال شدیم و قرار شد فردا رو هم یزد و اطرافش رو خودمون بگردیم تا اون 9 نفر برن و برگردن!!!:دی...


پ.ن.:
واقعا اینجا اکسیژن و آرامش داره، جای همه دوستان خالیه...
5 روز مونده...
دسترسی به اینترنت ندارم اینجا ولی خبر خوبی بهم دادی، خوشحال شدم...

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

پنجشنبه 22 بهمن 1388

صبح ساعت 6 از خونه راه افتادیم به مقصد یزد... با توقف هایی که داشتیم ساعت 2 بعدازظهر بود که رسیدیم به یزد...شهر قشنگیه، تا حالا نیومده بودم...از اینکه بافت قدیمی شهر رو حفظ کردن خیلی خوشم اومد...
بخاطر اینکه دیر تصمیم به سفر گرفته بودیم در خود یزد جایی برای اقامت پیدا نکرده بودیم و در تفت هتلی رزرو کرده بودیم ولی همسفرهامون که صبح از مشهد،هوایی به یزد اومده بودن و در اینجا ساکن بودن، دنبال محلی داخل شهر میگشتن که نزدیک هم باشیم ولی با وجود این همه هتل در این شهر، همه پر بودند که البته بخاطر عدم هماهنگی تور با هتل، خود همسفران ما هم مجبور شدند در دو اتاق از دو هتل ساکن بشن که بخاطر عوامل فوق، ما تقریبا همه هتل ها و در نتیجه شهر رو در بعد از ظهر دیدیم...
بعد از اینکه در هتل تفت جاگیر شدیم، برگشتیم و دوری هم شبانه در شهر زدیم...آرامش جالبی داره البته بجز در رانندگی!!!:دی...

پ.ن.:
اینقدر خسته برمیگردیم هتل که وقت نمیکنم کامل بنویسم...
6 روز مونده...

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

چهارشنبه 21 بهمن 1388

امروز با خانم ز. تهرانگردی داشتیم...واسه یه لقمه نون حلال آدم مجبوره دور تهران بچرخه!!!:دی...آخر هم هیچی دستمون رو نگرفت، از هیچکی سود نگرفتیم!!!:))... فقط خونه ی م. اینا یه ناهار خوردیم...
رفتیم به این بچه کنکوریها هم سر زدیم!!!...
روز خوبی بود، کارهامون انجام شد...ولی واقعا این ترافیک خیلی زیاده، آدم میخواد از اینور شهر بره اونطرف روزش شب میشه!!!...
ف. یه امانتی داده بود که بدم به ه. ، اینقدر ترافیک بود که دیگه نرسیدم، فکر کنم خود ف. از مسافرت برگرده زودتر میشه!!!...
فردا دارم میرم ایرانگردی (یزد)...جای دوستان رو خالی میکنم...


پ.ن.:
7 روز مونده!!!...

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

سه شنبه 20 بهمن 1388

دیشب با وجود گرفتگی عضلات بخاطر اینکه دوستان لطف کرده بودن برنامه ای ترتیب داده بودن که دور هم جمع بشیم، رفتم مهمونی، اتفاقا ا.ر. تماس گرفت که بیام دنبالت که لااقل تو مسیر استراحت کنی ولی چون بنا داشتم زودتر برگردم و استراحت کنم، گفتم نه و خودم رفتم...تو مسیر بودم که ف. زنگ زد که بیاد یه سری امانتی بهم بده و یه سری دیگه هم بگیره!!!...منم که میخواستم زود برگردم گفتم تا 11 حتما خونه ام ولی بنا به دلایلی نرسیدم به قرار و کلا هم دیرتر از معمول خوابیدم...در نتیجه امروز صبح هم که باید میرفتم شرکت باز بنا به دلایلی با نگرانی از خواب پاشدم (کلا زود نگران میشم) و رفتم دانشکده برای حذف و اضافه...تا ظهر دانشکده ی خودمون درگیر بودیم و بعد از ظهر هم رفتیم دانشکده ی علوم و بخاطر ترافیک زیادی که مسیرهایی که باید میرفتیم داشت، ساعت 4 شد و میلاد زنگ زد بهم که فردا دارم میرم شمال...چون یک هفته ای بود که این بنده ی خدا تماس میگرفت برای هماهنگ کردن یک دیدار و من هم هی برنامه هام ردیف نمیشد، بهش گفتم که تو مسیر خونه ی شمام و رفتم پیشش...
یه دو سه ساعتی با هم گپ زدیم که منجر شد به اینکه من به فکر فرو برم و وقتی رسیدم خونه، از ساعت 8.5 به خواب رفتم و در نتیجه یک سری از هماهنگی هایی که باید با ز. و ف. انجام میدادم، موکول شد برای فردا!!!...
واقعا این راهبندانها امان آدم رو میبره...


پ.ن.:
8 روز مونده!!!...
(5 روز از این 8 روز رو تهران نیستم ولی هر شب مینویسم و وقتی برگشتم پست میکنم!!!...)

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

دوشنبه 19 بهمن 1388

امروز بالاخره این زنجیره ی نرفتنهای ما به پیست پاره شد و با وجود نگرانیهای اطرافیان پس از حادثه ی پنجشنبه شب در جاده، صبح با آرش رفتیم به سمت دربندسر...جای همگی دوستان خالی، روز خوبی بود...
البته به دلیل طولانی بودن غیبت در میادین ورزشی، به شدت با گرفتگی عضلات روبرو شدیم و به همین دلیل هم حول و حوش ساعت 3 برگشتیم به سمت تهران...
یه دوستی به نام مسعود در اونجا پیدا کردیم که برای اولین بار اومده بود و چون من داشتم با کمال پررویی با آرش تمرین میکردم، فکر کرد من مربیم و با وجود اینکه این موضوع رو تکذیب کردم، در آخرین باری که رفتم به سمت قله، حاضر شد با من بیاد!!!:0...من هم به هوای اینکه دو نفر از دوستان مسعود که از صبح این بنده خدا رو رها کرده بودن دارن همراهمون میان، گفتم بریم... و این رفتن همانا و گم شدن مسعود همان!!!... البته گم نشد ولی جالب بود که وقتی از پیست خارج شد، من به دوستاش گفتم بریم کمکش، گفتن ما آلپاین کار میکنیم و بورد بلد نیستیم! خلاصه به هر جون کندنی بود، مسعود رو برگردوندم تو پیست و چون آرش رفته بود به سمت ماشین، بهش گفتم دیگه از اینجا به بعد رو آروم بیا پایین و گفت باشه و من هم اومدم!!!...یه 10 دقیقه ای پایین منتظرش موندم و وقتی نیومد، از اونجاییکه یادم رفته بود شماره ای ازش بگیرم و دوستاش رو هم پیدا نکردم، نتونستم بیشتر منتظر بمونم و اومدم به سمت تهران...ایشالا که زنده باشی مسعود جان!!!:دی...

پ.ن.:
9 روز مونده...

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

یکشنبه 18 بهمن 1388

پروژه ی راهسازیم رو 9 گرفتم از 10!!!...دفاعی کردما!!!...با حمله شروع شد!!!:دی...
بتن1 رو هم 14 شدم...
بالاخره 15 واحد از 18 واحد این ترم تموم شد(فولاد رو هواست هنوز!!!)...
فردا میرم استراحت...


پ.ن.:
فرهنگ و آداب تلفن به قلم مهندس امیررضا پوررضایی رو در سه صفحه در اینجا بخونید، ارزشش رو داره!!!:دی؛)...
10 روز مونده...

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

شنبه 17 بهمن 1388

امروز صبح که داشتم میرفتم دانشکده برای تحویل پروژه ی زبان بتن (!) مجری رادیو داشت جملات ادبی می خوند، یه جملش تو ذهنم موند: "مهربانی تنها چیزی است که در صورت تقسیم، تکثیر می شود" راستش من یاد زیست اول دبیرستان افتادم، الان یادم نیست ولی فکر می کنم ویروسها هم با تقسیم، تکثیر میشدند!!!:-؟...(اگه اشتباه میکنم بگید لطفا...) حالا نمیدونم مشکل از اون جمله ی قصار بود یا از من که به جای اینکه حس خوبی از شنیدن این جمله بهم دست بده، یاد بیماری و ویروس و این حرفا افتادم!!!:دی...


پ.ن.:
به شدت درگیر تموم کردن پروژه راهسازیم...
11 روز مونده!!!...
(1+ روز برای ف.!!!؛)...)

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

جمعه 16 بهمن 1388

یه ماه شد که شروع کردم به صورت روزانه اینجا بنویسم، این روزها خیلی میخوام یه چیز مفید بنویسم ولی وقت نمیکنم شاید هم تنبلیه!!!...
این پست رو هم فقط اومدم بنویسم که نوشته های یک ماهه قطع نشه!!!...

این روزها اکثر دوستان تو تعطیلات بین ترم هستن و زنگ میزنن برای تنظیم کردن یک برنامه که بتونیم دور هم جمع شیم، اینقدر گفتم پروژه دارم امید امروز زنگ زده میگه آقای پروژه کی ببینیمت!!!:دی...فکر کنم از دستم ناراحت شده!!!...امیدوارم بتونم از دلش در بیارم، واقعا این روزها به هیچ کار دیگه ای نمیرسم...امروز از صبح تو خونه بودم!!!...

پ.ن.:
12 روز مونده!!!...

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

پنجشنبه 15 بهمن 1388

امروز عالی بود، سه تا از دوستای خوبم (ز. ، ه. و ف.) لطف کردن اومدن خونمون کمکم کردن که پروژه هامو انجام بدم!!!...
تقریبا داره تموم میشه این پروژه های کذایی...
عجب برنامه ایه این "لحظه ای از حقیقت"!!!...اگه ندیدینش توصیه میکنم ببینید، جالبه، بخصوص اگه بیننده خودش رو جای فرد مسابقه دهنده بذاره و فکر کنه که روزی سوالی ازش پرسیده میشه که حتی اگه جواب دروغ هم بده، همه میفهمند!!!:دی...
البته اینکه چرا عده ای میرن تو این مسابقه شرکت میکنن که چنین سوالهایی ازشون پرسیده بشه و یا اینکه این دستگاه و آزمونهایپولیگراف چقدر معتبره هم جای بحث داره ولی به نظرم یه نوع ترویج راستگوییه!!!...
به هر حال بازم میگم دیدنش خالی از لطف نیست...(با تشکر از ف. که بهم پیشنهاد کرد ببینم...)

پ.ن.:
این هم دست خط زیبای ف. برای یادگاری!!!؛)...


13 روز مونده!!!...

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

چهارشنبه 14 بهمن 1388

صبح ساعت 4 بیدار شدم که آرش ا. رو که قرار بود بیاد دنبالم بیدار کنم که دیدم اس ام اسی اومده از طرف دوستی که قرار بود بریم پیشش که نیمه شب فرستاده بود و گفته بود که مشکلی پیش اومده و برگشته تهران!!!...به هر حال از خواب بیدار شده بودم، زنگ زدم به آرش که اینجوری شده، خودمون بریم؟؟؟...گفت م. هم به اون اس ام اس داده که همراه ما نمیاد!. دوتایی بریم؟... گفتم دو نفری؟ خب بریم...2 دقیقه نگذشته بود که دوباره آرش زنگ زد که بیخیال برنامه رو بذاریم برای هفته آینده، منم که پروژه راهسازیم مونده بود، گفتم باشه و خوابیدم...
خلاصه سفر یک روزه ای که قرار بود بریم با اس ام اسهای شبانه لغو شد و دلخوریش موند برای دوستانی که دو سه روزی بود میخواستن برای این آخر هفته برنامه بذارن و من هی میگفتم نیستم ولی امروز دیدن هستم!!!:دی...
کل روز رو خونه موندم که پروژه انجام بدم و با تمام وقتهایی که نسبتاً بیهوده در اینترنت گذروندم تونستم این آخر شبی، پروفیل طولی رو بکشم تا فردا برم دانشکده برای پیدا کردن خط پروژه ی بهینه...


پ.ن.:
نمیدونم چرا چند وقتیه اکثر دوستان اطرافم حالشون مساعد نیست!!!:-؟...
14 روز مونده!!!...

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

سه شنبه 13 بهمن 1388

ف. میگفت بلاگت امکانات زیاد داره، دیر میاد بالا!!!...نمیدونم خیلی سعی کردم اینجا شبیه گوگل شه (ساده و مفید) ولی نشد!!!:دی...حالا وقت کنم امتحان میکنم که ببینم این دور و بر رو خلوت کنم درست میشه یا نه!!!...

امروز خیلی خوب بود مثل روزهای آینده!!!؛)...امانتی ز. رو بعد از حدود یک هفته – ده روز بهش دادم، سالم موند تقریبا!!!:دی... پروژه انجام دادم تا قسمتی و بعدازظهر بواسطه ی یکی از دوستان دبیرستان یکی از دوستان راهنماییم رو دیدم و قرار گذاشتیم فردا به اتفاق بریم پیش یکی از دوستان دانشگاهم!!!:دی... کلی انرژی گرفتم دوستان قدیمی رو دیدم!!!...

باید فردا شب بیدار بمونم پروژم رو به مقدار زیادی جلو ببرم که 5شنبه ه. کمکم کنه، خط پروژه بزنم!!!...

فردا صبح زود عازم اطراف تهرانم، در نتیجه میرم بخوابم...

فردا یه روز خوب دیگه است...


پ.ن.:

15 روز مونده!!!:دی...

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

دوشنبه 12 بهمن 1388

امروز از صبح که رفتم و طبق همون قانون جذب یه جا پارک توپ گیرم اومد، فهمیدم که نمره ای که امروز میاد خبر از پاس شدن میاره!!!:دی...
صبح کمی با نقشه راه کلنجار رفتم و به لطف ز. محاسباتش رو انجام دادم و موند پروفیل طولی که باید رو کاغذ میلیمتری میکشیدم و تا ظهر دنبال کاغذ بودم که انگار تخمشو ملخ خورده باشه (واسه کاغذ میشه این ضرب المثل رو بکار برد؟) تا شعاع 5 کیلومتری دانشکده هیچ لوازم اداری و دفتری و تحریری فروشی نداشت!!!...خلاصه اون کار رو گذاشتم برای فردا که انجام بدم!!!...
بعد از ناهار تو دانشکده یهو استاد تحلیل که قرار بود نمره ها رو امروز بده رو دیدم و به عنوان اولین نفر رفتم سراغش که گفت آقای جیوار 10 شدی!!!...گفتم استاد رو نمودار هم میبرین، گفت بردم!!!:0...دیگه حرفی نداشتم که بزنم البته نمره ی آرش رو هم پرسیدم که گفت پاس کردمتون و من هم تشکر کردم!!!:-؟...
بعد از ظهر هم بالاخره به یکی از کارهایی که تقریبا دوسال میخوام انجام بدم رسیدم!!!...البته من نرسیدم، بازم خانم ز. لطف کردن و از کلاس زبان برام وقت گرفتن برای مصاحبه!!!...البته بازم یک کم دیر به فکر افتادم و توی اسفنده یعنی میشه واسه ترم بهار!!!...بازم خوبه، خدا خیرش بده ز. رو که این روزها وظایف آ. رو هم انجام میده و به فکر پیشرفت درسی منه!!!P:D:...
برگشتنی هم با ف. یه سری صحبت هایی کردیم که بعد از پروژه ها مینویسم، سرم شلوغه فعلا!!!...البته فقط پروژه راهسازی مونده گردن خودم و پروژه بتنی هم که قرار بود انجام بدم، آ. گفت نمیرسی و وقتت رو میگیره، داد به یکی دیگه از بچه ها!!!...
شب هم که مهمونیه جاتون خالی (این پست زودتر نوشته شده!!!...)
فردا هم یه روز خوبه!!!؛)...


پ.ن.:
در راستای صحبت هام با ف. : "چقدر دنیا کوچیکه!!!..."
16 روز مونده!!!...

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

یکشنبه 11 بهمن 1388

نگفتم امروز یه روز خوبه!!!:دی...
هم بچه ها لطف کردن پروژه راهسازیم رو کمک کردن استارت زدیم، هم ف. لطف کرد واسه اینکه زبانش قوی شه، پروژه بتنم رو برد انجام بده (:دی)، هم واحدام زیاد شد، هم درس باز کردم واسه بچه ها (خداییش این مورد از همه بیشتر چسبید!!!...)، هم یه کاری که قرار بود واسه الهام انجام بدم،بعد مدتها یهو یادم افتاد و انجام دادم و خلاصه که هی مفید بود!!!!...
بعد الان داشتم میچرخیدم که یهو پست های بلاگ 360 ام رو دیدم، کلی شاد شدم با یاد اون روزا!!!...
فردا هم باید برم دنبال بقیه پروژه...بعد از ظهر هم امید زنگ زده دعوتم کرده جایی، از اونجا هم باید برم مهمونی خونه ال. اینا...
شاید فردا نرسم آپ کنم، شایدم برسم...تا چی پیش بیاد!!!...

پ.ن.:
17 روز مونده!!!:)...

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

شنبه 10 بهمن 1388

نمیدونم چقدر به قانون جذب اعتقاد دارین ولی خب امروز من که ایمانم بیشتر شد!!!...دیشب اینجا نوشتم خدا بخیر کنه (جمله آخر) و امروز چشتون روز بد نبینه...بلا بود که نازل شد!!!دی...
انتخاب واحد که قربونش برم مزخرف، با تربیت 2 تونستم 12 تا بردارم!!!...بعد یکی از بچه ها ناراحت شد از دست ه. و من...بعد شب م.ر. زنگ زد که اونم باز ناراحت شده بود ولی خدا رو شکر اون یکی ربطی به من نداشت!!!...
بعد زبان تخصصی نمره داد، افتضاح!!!...تحلیل2 هم میخواست نمره بده که شانس آوردم گذاشت دوشنبه!!!:دی...پروژمون رو هم که نگرفت...
خلاصه روزی بود واسه خودش؛ جزء معدود روزهایی که حس کردم روز من نیست!!!...باید میرفتم میشستم تو خونه...
ولی خب فردا یه روز خوبه...

پ.ن.:
چون خیلی روز بدی بود، رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و هیچ کاری انجام ندادم...فردا میرم پروژه انجام بدم و واحدامو درست کنم، چون روزهای خوبی از این به بعد خواهیم داشت!!!؛)...

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

جمعه 9 بهمن 1388

چند روز پیش که یه داستانک خفنی تو بلاگ یکی از دوستان خوندم که خودش نوشته بود، خیلی رفتم تو فکر که دوستام چی مینویسن تو بلاگشون و من چی!!!؟؟؟...
بعد امروز داشتم میچرخیدم به کلی بلاگ برخوردم که همشون خاطره مینوشتن فقط هم خاطره، هیچ نکته ی دیگه ای هم تو بلاگشون نبود...
داشتم فکر میکردم که اگه قرار به طبقه بندی بلاگها باشه، بلاگ من واسه خودش یه طبقه است!!!...چون نه مثل دوستان خاطره نویس خاطره مینویسم (به اونصورت مفصل!) نه مثل بعضی بلاگها خبر، نه مثل یه سری زرد! و نه مثل خیلی ها هنر داستان نویسی و شعر و اینا دارم!!!...بعد دیدم خب خود این هم یه سبکیه، بلاگ یه آدم پر رو که هیچی واسه گفتن نداره و بازم مینویسه!!!:دی...(البته همینجا بگم که این دسته از بلاگها هم زیاد هست و من صاحب سبک نیستم!!!؛)...)
بعله خلاصه، همچنان با پررویی مینویسم، وقتی هم موضوع نداشته باشم اینجوری به خودم گیر میدم که فقط یه چیزی بنویسم!!!...


پ.ن.:
آقا اون روز ف. از قول ز. ( © !) یه ضرب المثلی به کار برد که جدیدا میبینم خیلی کاربرد داره: "نخود تو دهنش خیس نمیخوره"!!!...عجب ضرب المثلیه!!!:دی...
فردا انتخاب واحد دارم، خدا بخیر کنه چه روزی میشه!!!:دی...

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

پنجشنبه 8 بهمن 1388

از قدیم گفتن سحر خیز باش تا کامروا شوی!!!...دیشب تقریبا غش کردم و نفهمیدم کی خوابم برد در نتیجه صبح یهو از خواب پریدم و دیدم ساعت یه ربع به هشته!!!...دیشب هم با امیر (اخوی) صحبت کرده بودم که صبح ساعت هشت و نیم میرم دنبالش که بریم دنبال یه سری کارهامون...در نتیجه از تو رختخواب مستقیم رفتم تو ماشین با دمای 3- درجه که دیر نرسم...خلاصه یه 10 دقیقه ای هم زودتر رسیدم و به همین خاطر هم 10 دقیقه زودتر به محلی که میخواستیم رسیدیم و تونستیم یه سری کارهای بانکی رو هم سر صبح انجام بدیم...کلا کارهامون خیلی زودتر از اون چیزی که انتظار داشتیم تموم شد و قبل از ظهر من خونه بودم و نشستم پای پروژه ی بتنم که ترجمه است!!!...
بقیه روز رو هم در تلاش برای پیدا کردن راهی برای ارائه پروژه تحلیل بودم!!!...نشد!!!:(...
خودمونیم ها این پروژه ها هم خیلی زیاده!!!...

پ.ن.:
چقدر سخته نشستن پای صحبت کسی از یک نسل دیگه که خیلی دوسش داری و میدونی که اون هم از دوست داشتن زیاد داره حرفی رو میزنه که قبول نداری و حاضر هم نیست دلایلت رو بدلیل سن ِ تو قبول کنه (صغر سن و نرسیدن عقل و اینا :دی...)
امروز با یکی از داییهام به شدت بحث داشتم سر مسئله ای که قبلا هم ف. بهم تذکر داده بود، آخر سر هم به خاطر نگرانی بیش از حد ایشون سعی نکردم بیشتر دلایل کارم رو توضیح بدم و مجبور شدم تاییدشون کنم!!!...
کمی ناراحتم که مجبور شدم الکی بگم "باشه"!!!...(البته در کل من هم همون حرف رو میزدما ولی از یه دیدگاه دیگه!!!...)
شاید هم واقعا هنوز جوونیم و نمیفهمیم!!!:-؟...

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

چهارشنبه 7 بهمن 1388

هوررراااااا...امتحانام تموم نشد!!!...
امتحان امروزمون برگزار نشد، دستمون موند تو پوست گردو!!!:دی...
روزهایی که زیاد با بچه ها صحبت میکنیم، کلی موضوع از حرفامون میاد تو ذهنم که بنویسم ولی بعدش اینقدر اتفاقات دیگه میافته که یادم میره چی بود حرفامون!!!...این چند روز هم که انتخاب واحد هست آدم همینجوری سر و تهش قاطی میشه، دیگه چه برسه به اینکه امتحان نداده، ترم بعد هم شروع بشه...ببین چه بلبشویی میشه...
این روزها مهمان هم داریم تو خونه و همه ی اینها دست به دست هم میده که من بهانه داشته باشم تنبلی کنم و ننویسم!!!...


پ.ن.:
امروز رسیدم خونه نشستم یه چیزی نوشتم واسه ی اینجا ولی آخرین پاراگرافو که نوشتم تصمیم گرفتم فعلا پابلیش نکنم...شاید بعدا اون رو هم منتشر کنم!!!...(نمیخوام ویرایشش کنم، چون احساسم بود، باید ببینم میشه همشو گذاشت یا نه!!!...)

حافظا خلد برین خانه موروث من است//اندرین منزل ویرانه نشیمن چه کنم!!!...

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

سه شنبه 6 بهمن 1388

فردا امتحان فولاد دارم و امروز از صبح تا 7 شب دانشکده بودم که درس بخونم ولی نمیدونم چرا همش بچه ها بهم میگفتن "تو فردا فولاد داری و اینجایی؟؟؟...":دی...بابا آخه وقتی دیروز تازه جلسه آخر کلاس بوده، دیگه خوندن نداره که!!!؛)...
یه ایمیلی یکی از دوستان بهم زده که یک معمای ریاضیه و نوشته افراد با آی.کیو. بالای 120 میتونن حل کنن، برای تنی چند از دوستان فرستادم که همه هم حل کردن و گفتن خیلی لوس بود!!!...اول که خودم زود حل کردم فکر کردم چقدر خفنم ولی بعد از چندتا فیدبک گرفتن از دوستان به این نتیجه رسیدم که احتمالا خیلی هم به آی.کیو. ربطی نداشته!!!P:...

پ.ن:
امروز کلی بحث های متنوع هم با بچه ها داشتیم موقع ناهار که حالا یه روز دیگه مینویسم اینجا احتمالاً...ولی الان باید برم فولاد رو تموم کنم...

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

دوشنبه 5 بهمن 1388

از دست این امتحان فولاد که حوصله واسه آدم نمیذاره...میگم خیلی بده آدم امتحاناش اینقدر طول بکشه ها!!!...بخصوص اگه بین دوتا امتحان آخر یک هفته فاصله باشه...اصلا امروز صبح که رفتم دانشکده و شب برگشتم انگار هیچ کار مفیدی انجام ندادم...همچین حس مفید بودن نداشتم از روزم...با اینکه کلی کار داشتم دانشگاه و تقریبا همشون رو هم انجام دادما ولی این حس بیحوصلگی نمیدونم از کجا اومد امروز که ولم نکرد تا الان!!!...
این روزا همش دارم فکر میکنم که پروژه هامو کِی انجام بدم، آخه تقریبا بقیه بچه ها امتحاناشون تموم شده تو دانشگاه و شروع کردن به انجام پروژه...
شنبه هم که انتخاب واحده (هنوز امتحان محاسبات بچه ها رو نگرفتن، ترم بعد رو دارن شروع میکنن!!!...دانشگاه گل وبلبل...) الان فهمیدم چرا سردرگم و بیحوصله بودم امروز!!!...همش زیر سر این اداره آموزش دانشکده است...با این برنامه ریزیشون، اعصاب نمیذارن واسه آدم که!!!...


پ.ن.:
جدی اگه اینجا نمینوشتم دلیل بیحوصلگیم رو نمیفهمیدما!!!...اینم از مزایای نوشتنه!!!:دی...

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

یکشنبه 4 بهمن 1388

ظهر داشتم میرفتم دانشکده برای کلاس فولاد (!جلسات قبل امتحان!) که طبق معمول وقتهایی که تنها تو ماشینم، برای شنیدن اخبار ترافیک رادیو پیام روشن بود...گوینده اخبار ساعت 2 اعلام کرد که :"تعداد مجروحان حادثه سقوط هواپیما در مشهد به 42 نفر رسید، این حادثه خوشبختانه تلفاتی نداشت"...مکث گوینده...
فکر کنم خانم گوینده هم مثل من داشت فکر میکرد پس تلفات یعنی چی!!!؟؟؟...(نمیدونم چرا فکر میکردم هرگونه خسارت رو میگن تلفات، شاید بخاطر اینکه همیشه شنیده بودم تلفات جانی...شاید غلط مصطلح باشه ولی اینجا که چیزی نگفته...)

بلافاصله بعد اخبار هم گوینده شرکت کنترل ترافیک تهران گفت: "به اطلاع رانندگان محترم که در بزرگراه شهید اسبدوانی!!!..." دوباره مکث گوینده...بابا آخه مگه مجبورید همه بزرگراهها رو تغییر اسم بدید که خودتون هم گیج بشید!!!...اصلا با گذاشتن اسم شهدا و بزرگان مخالف نیستما ولی میگم خب یه بزرگراه جدید بسازید و اسم گذاری کنید که یه حرکت مثبتی هم شده باشه...


پ.ن.:

شنیدین هیفا وهبی محجبه شده!!!؟؟؟...هیف (بخوانید حیف) شد!!!P:D:...

راستی اولین نمرم اومد؛ اقتصادم رو 17 شدم با همون ماشین حساب کذایی!!!... آ. میگفت باید به ز. و ه. ناهار بدی که تو یک ساعت و نیم برات کل درس رو خوندن و توضیح دادن ولی خودم فکر کنم باید به آقای ماشین حساب شیرینی بدم!!!:دی...

فکر کنم مشکل کامنت ها هم حل شد!!!:-؟...

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

شنبه 3 بهمن 1388

از صبح رفتم دانشگاه برای انجام پروژه ی تحلیل!!!...این ویژوآل بیسیک با ویندوز ویستا کنار نمیاد!!!:دی...آخر هم بعد از 1 روز تلاش به نتیجه ای نرسیدم...
بعد از ظهر هم بعد 10 روز رفتم شرکت که دکتر ن. سریعا کار بهم داد، 4شنبه امتحان دارم، فردا و پس فردا هم کلاس دارم و بعد از اون هم باید پروژه راهسازی انجام بدم اگه تحلیل تو این چند روز تموم شه:-؟...جدیدا دانشگاه خوش میگذره (به علت ازدیاد دوستان که با همشون هم خوش میگذره و 0.5 ساعت هم با هر گروه باشی، روزت پر میشه...خدا زیادترشون کنه...)، اصلا حال شرکت رفتن بوجود نمیاد...(ایضا حال درس خوندن!!!...)
تازه فهمیدم ف. چرا میگفت دانشگاه نمیشه درس خوند!!!...(راستی ف. جان 7 روز دیگه مونده ها!!!...بخون!!![چشمک]...)
اصلا حوصله فولاد خوندن ندارم...امیدوارم این کلاسهای فردا و پس فردا به یه کاری بیاد سر جلسه...
آ. هم پروژه بتن گرفته و به دلیل نزدیکی زمان تحویل پروژه و کنکور باید پروژه هام که تموم شد، پروژه ی بتن هم انجام بدم...وای چقدر کار!!!:دی...


پ.ن.:
این نظرات بلاگ کلافه ام کرده!!!...چرا بقیه نمیتونن بنویسن!!!:(...

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

جمعه 2 بهمن 1388

میگم آدم بعضی از این عناوین تحقیق ها یا مقالات علمی رو میخونه یه حالی بهش دست میده!!!...نمیتونم این حال دوگانه رو خوب توصیف کنم، چند تا مثال میزنم شاید خودتون متوجه بشین:
"تاثیر نوع آب مورد استفاده برای آبیاری گوجه فرنگی بر میزان ویتامین ث موجود در آن" (از س. شنیدم که مقاله ای با مضمون فوق در دومین سمپوزیوم بین المللی مهندسی محیط زیست ارائه شد) یا مثلاً "تاثیر کدورت در روابط همکاران بر میزان سکته ی قلبی" که دیروز از اخبار رادیو پیام شنیدم یا بهتر از همه تحقیقی که در سال 2005 جایزه ی ایگنوبل شیمی رو از آن خودش کرد با عنوان "مردم در آب بهتر شنا میکنند یا شربت" و از این قبیل!!!...

پ.ن.:
نمیدونم چرا نظر دادن در این بلاگ اینقدر سخت شده!!!...خودم که مشکلی پیدا نکردم تا به حال...در هر صورت این گجت دفتر میهمان رو در نوار کناری اضافه کردم شاید راحت تر بشه نظر نوشت!!!...(البته متاسفانه با فونتهای فارسی نمیشه داخلش نوشت!!!...)

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

پنجشنبه 1 بهمن 1388

صبح که پاشدم باید تا قبل از ظهر ماشین حسابی رو که دیروز گرفته بودم رو میبردم میدادم به صاحبش در نتیجه حول و حوش ساعت 11 بود که رفتم دانشکده و ماشین حساب رو که دادم یکی از دوستان تماس گرفت که کارم داره و چون نزدیک محلی که بود، بودم گفتم میام پیشت و رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم و شروع کرد به صحبت کردن در مورد مسئله ای که چند ماه پیش براش اتفاق افتاده بود و از قضا من هم در جریانش بودم تا حدودی... خلاصه این دوستمون خیلی دلش پر بود از جنس مذکر!!!...البته تا حدودی ایشون حق داشت و تا حدودی هم حق رو به طرف مقابلش (که بازهم از دوستانمه) می داد (از اونجایی که مطمئن هستم که اطرافیان من این دو نفر رو نمیشناسن، این مسئله رو اینجا نوشتما!!!...اونم بصورت کلی، وگرنه دهنم چفته!!!D:...)
خوشحال شدم که بعد از گفتگوی 1.5 ساعتمون این دوستمون هم خوشحال بود و نتیجه گیریی از بحثمون کرده بود برای خودش!!!O:...من که نفهمیدم ولی خوبه!!!D:...در کل تا بعد از ظهر تو فکر راه حلی برای کمک بودم که آ. به طور غیرمنتظره ای زنگ زد و کاملا شگفت زده شدم و بعد از صحبتی هم که با هم کردیم بهم گفت که زیاد در روابط پیچیده ی آدمها دخالت نکنم!!!...البته من دخالت نکردم، دخالت داده شدم!!!...حالا نمیدونم که راه حلهایی که به ذهنم رسیده در مورد یکی از مشکلات عجیب این دوستم رو بهش بگم یا به گفته ی آ. دخالت نکنم!!!؟؟؟:-؟...


پ.ن.:
شب خونه ی ا.ر. دعوت هستم و این س. و ر. باز پیچوندن ما رو و نمیان!!!...

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

چهارشنبه 30 دی 1388

آخیش...صبح امتحان بتن دادم که نمیدونم چه کردم، نمیخوام هم بدونم فعلا، چشم به کرم استاد دارم!!!:دی...بعدش یعنی از ساعت 12 تا 1.5 هم اقتصاد خوندم و رفتم امتحان دادم اونم با ماشین حساب یکی از آشناهای آیندمون!!!P:...خدا خیرش بده!!!...نبود که میافتادم، چون یکی از بچه ها زحمت کشیده بود همه ی جزوه رو زده بود تو ماشین حساب خودش (ولی چون ماشین حساب من با اون یک مدل نبود نمیشد بگیرم ازش) و من بواسطه ی ماشین حساب این یکی دوستمون همه جزوه رو با خودم بردم سر جلسه و نوشتم!!!(ماشین حسابش هم موند رو دستم، باید بدم یکی بره بده بهش بلکن مایه ی خیر بشه این امتحان و ماشین حساب!!!:دی...)
البته حال نداشتم همشو بنویسم، یه سوال ننوشتم!!!O:...

بعد امتحان هم با س. رفتیم تا مکانیک برای اختتامیه سمپوزیوم...فردا هم بازدیدهاست...
درسته که دومین سمپوزیوم بین المللی مهندسی محیط زیست بود ولی میشه اولین درنظر گرفت بعد از این وقفه ی 9 ساله و خیلی از ناهماهنگی ها رو هم به پای تجربه ی اول نوشت!!!...


پ.ن.:
امشب قرار بود برم یه جایی که خیلی دوست داشتم ولی بنا به دلایلی نشد!!!...اولش حالم گرفته شد ولی بعد فکر کردم حتما خیری بوده!!!...شما به قسمت اعتقاد دارین!!!؟؟؟:-؟...

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

سه شنبه 29 دی 1388

چه حالی میده ماشین بردن تو دانشگاه!!!...البته قبلا هم ماشین رو گذاشته بودم تو ولی اینکه خودت با ماشین بری یه حال دیگه داره!!!:دی...امروز به بهانه ی سمپوزیم ماشین رو بردم تو عمران پارک کردم (البته هماهنگ شده بود) و بعد هم رفتم مکانیک که قرار بود مراسم شروع بشه...من ساعت 7.5 رسیدم و مراسم قرار بود یه ربع به 9 شروع بشه (البته به همه ساعت 8.5 اعلام شده بود) که طبق معمولِ این نوع برنامه ها، مراسم با تاخیر شروع شد...
واقعا نمیدونم چرا یه برنامه ای که این همه براش زحمت کشیدن با تاخیر شروع میشه!!!...مثلا امروز وقتی من به مسئول ستاد اجرایی گفتم ساعت 8:45 اِ، اول گفت منتظر فلان آقاییم، بعد که ایشون ساعت 9 اومد، گفتن حضار کم هستن هنوز!!!...آخه وقتی یک سری از افراد به موقع یا حتی زودتر از موعد اومدن، چرا به اونها احترام نمیذاریم و منتظر فلان کس و بهمان شخص میشیم!!!:-؟...
نمیدونم چی کار میشه کرد که ارزش وقت و برنامه ریزی رو در جامعه همه بدونن، شاید هم واقعا نیم ساعت مهم نیست!!!...
به هر حال امروز که خوب بود، بخصوص اینکه همونطور که دیروز فهمیدم من تنها عضو ستاد اجرایی بودم که در دوره ی کارشناسی مشغول به تحصیلم و این از خیلی از جهات بخصوص آشنایی بیشتر با اساتید برام خوب بود (هر چند شاید دیگه دیر باشه!!!...)


پ.ن.:
عکس های شیخ محمد بن راشد آل مکتوم با سران سایر کشورها رو در اینجا دیدم ... ... اگه تونستید خودتون ببینید، احتمالا اگر کمی با تاریخ آشنایی داشته باشین حس مشترکی پیدا خواهیم کرد!!!:(...
وای از فردا که دو تا امتحان دارم!!!S:...

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

دوشنبه 28 دی 1388

میگم چقدر سخته برگزاری همایش و سمپوزیوم و این حرفا(فرقش رو اینجا نوشتم)!!!...من که امروز یک روز مونده به افتتاحیه سمپوزیوم محیط زیست رفتم تو دبیرخانه ی سمپوزیم، پیر شدم، چه برسه به بقیه!!!:دی...من داشتم رد میشدم به خدا!!!...یهو خفت منو گرفتن که بیا کمک (همون مسئول مذکور!) و بعد از ظهر بیا جلسه هماهمنگی و بعد هم الکی الکی کارت صادر کردن واسم!!!...خلاصه شدم جز مسئولین برگزاری دومین سمپوزیم بین المللی مهندسی محیط زیست!!!...چهارشنبه امتحان دارم و فردا باید برم دانشکده مکانیک برای مراسم!!!...خدا بخیر کنه...
ولی کلاً جالبه، دوستان جدید که همه هم در حال گذروندن دوره ی کارشناسی ارشد هستن، کارهای اجرایی و...شاید چند روز دیگه که وقت کردم، بنویسم، الان برم همچنان بتن بخونم!!!...

پ.ن.:
یه خبر بد هم گرفتم، اون هم حکم اخراج یکی از دوستانم از دانشگاهش بود!!!...امان از دست این زمونه!!!...

جلسات و انواع آن چیست؟؟؟...

از اونجایی که سمپوزیم محیط زیست از فردا در دانشگاه ما برگزار میشه و حتی چند تن از برگزارکنندگان هم نمیدونستن که سمپوزیم چیه، این مقاله رو با کمی اصلاح از اینجا نقل میکنم:

جلسات و انواع آن چیست؟

از آن جا که هر نوع جلسه یا مجمعی مفهوم ویژه ای دارد، لیکن در نزد عامه مردم مفاهیم برخی از انواع جلسات غالباً با هم اشتباه می شود، کوشش شده است تا مفهوم نسبتاً دقیق هر یک به شرح زیر آورده شود، هر چند مشخص کردن مرزی دقیق میان برخی از آن مفاهیم چندان آسان نیست:

1-مناظره (دیالوگ)

در این نوع جلسه، دو نفر دربارۀ یک یا چند مسأله در جهت مخالف هم بحث می کنند. موضوع مناظره، باید قبلا تعیین شده باشد. در اینصورت ابتدا فردی که موافق با موضوع است، به عنوان طرف مثبت، مسأله را مطرح می کند و دلایل خود را ارایه می دهد. سپس طرف منفی به بحث پرداخته، دلیل می آورد. وقت طرفین باید مساوی باشد. یک داور هم معمولا برای تشخیص واقعیت انتخاب می شود.

2- مباحثه گروهی

در مباحثه گروهی، روش بحث عیناً مانند مناظره است، با این تفاوت که تعداد بیشتری در بحث شرکت می کنند. در مباحثۀ گروهی، باید دو طرف مثبت و منفی مساوی باشند.

3-سمپوزیم (سخن جویی)

در سمپوزیم، موضوع خاصی مطرح می شود و سخنرانانی که از پیش مشخص شده اند، در بارۀ هر یک از جنبه های آن موضوع، تحقیق و نتیجۀ کار خود را با اجازۀ رییس جلسه ارایه می کنند.

تعداد افراد سخنران در سمپوزیم از 3 تا 5 نفر است، ولی تعداد شرکت کننده معمولا بیشتر است.

4 – سمینار

در سمینار، موضوع از پیش مشخص می شود و افرادی پیرامون آن موضوع مطالعه می کنند و نتیجه مطالعه را به شنوندگان در سمینار یاد می دهند.

فرق سمینار و سمپوزیم در این است که شنوند گان در سمپوزیم مسوولیتی برای فراگیری موضوع مورد بحث ندارند، در حالیکه در سمینار، این مسوولیت، مشخص است و چه بسا شنوندگان مکلف شوند مطالبی را که فراگرفته اند، به دیگران بیاموزند.

5- میز گرد

در کنفرانس میز گرد، رییس معمولا بیش از یک بار به شرکت کنندگان یا دعوت شدگان اجازه صحبت نمی دهد و عمومأ وقت کنفرانس نیز محدود است.

6-انجمن

انجمن عبارت است از متشکل شدن عده ای هم فکر، هم مسلک، یا هم صنف؛ رییس انجمن، نایب رییس یا سخنگوی انجمن، تشکیل جلسه را اعلام می کند و شنوندگان هر کدام عقاید خود را ابراز می دارند و خط مشی کار آن ها، به وسیلۀ اکثریت آرا مشخص می شود.

انجمن (مجلس و مجمع) به معنی گرد آمدن گاه مردم در کنکاش و مشورت و نیز با مفاهیم زیر آمده است:

- جمع افرادیکه برای رسیدن به هدفی مشترک گرد هم می آیند"

- جای گرد آمدن گروهی برای مشورت در امری به طور موقت یا دایم"

- دسته، جماعت، قوم، جمعیت، طایفه، ملت و اجتماع. گاهی انجمن در انجمن نیز گفته می شود، که به معنی گروه گروه یا دسته دسته است و اصطلاح «بی انجمن» یعنی «تنها» چنان که فردوسی گوید «گروهی نشستن بی انجمن.

7- گردهمآیی

به معنی فراهم آمدن و با هم اجتماع کردن، برای رسیدن به هدف معین آمده است.

8- مجمع

به معنی جای گرد آمدن، محل اجتماع، مجلس، محفل و انجمن و نیز محل فراهم آمدن مردمان آمده است.

9- مجمع عمومی

انجمنی است که همۀ اعضای یک گروه یا شرکت یا اداره در آن گرد آیند و رأی مستقل داشته باشند.

10- کنگره

مجمعی است از سران دولت ها، نمایندگان کشورها یا دانشمندان که در بارۀ مسایل اقتصادی، علمی، فرهنگی و غیره بحث می کنند. در این مجمع، مقاله ها و متن مباحث مورد نظر – که پیش از گشایش، تایید شده است – زیر نظر اداره کنندگان بر گزیده شده خوانده و ایراد می شود. معمولا در هر جلسه، اداره کنندگان تغییر می یابند.

11- کمیسیون

مجمعی است که برای تحقیق و مطالعه در بارۀ طرح یا مساله ای تشکیل می شود. به تعبیر دیگر، مأموریتی است که برای اجرای امری به کسی داده میشود.

مفهوم کمیسیون در مجلس شورا (پارلمان) این است که هر یک از شعب مجلس متشکل از عده ای از نمایندگان، به یکی از امور مملکتی رسیدگی کند.

12- کمیته

اجتماع اعضای بر گزیده شده در یک مجمع یا مجلس است که برای مطالعه و بررسی امر خاصی مأمور می شوند.

13-فدراسیون

به اتحادیه چند کشور فدراسیون گفته می شود. نیز به دولتی گفته می شود که به وسیلۀ چند ایالت تشکیل شده باشد. به تعبیر دیگر انجمنی است که برای تنظیم و نظارت بر امور اجتماعی تشکیل گردد و مورد استعمال آن بیشتر در کارهای ورزشی است.

فدراسیون، واحدی سیاسی است که از چند واحد سیاسی کوچکتر تشکیل شده، دارای دولتی بنام فدرال است. هر یک از آن واحدها – که معمولا ایالت یا کشور خوانده می شود- بخشی از اختیارات خویش، به وبژه ادارۀ روابط خارجی خود را به دولت مرکزی واگذار می کند.

14-فدرال

به معنی هم عهد، متحد و مؤتلف آمده است و آن حکومتی است که از چند بخش کشوری تشکیل گردد و این بخش ها از یک دولت مرکزی پیروی کنند.

15- کنفدراسیون

اتحادیه چند ناحیه است که جمعآ دولتی واحد را تشکیل دهند، اما هر یک در داخل اتحادیه، استقلال داخلی یا خود مختاری داشته باشند.

تفاوت فدراسیون و کنفدراسیون در این است که در فدراسیون، دستگاه های دولت فدرال، حاکمیت مستقیمی بر تبعۀ عضو دارد.

مفهوم دیگر کنفدراسیون: عنوان جامعه ای است از چند کشور، که به منظور همکاری متقابل و اقدام مشترک در امور دفاعی، با هم متحد میشوند، لیکن این جامعه بر مردم کشورهای عضو حکومت مستقیم ندارد.

16-کنوانسیون

به مجلسی گفته می شود که برای اتخاذ تصمیم های بزرگ سیاسی و بین المللی تشکیل می گردد.

17- کنفرانس

جلسه ای است مشورتی، متشکل از گروهی از متخصصان فن برای شور و بحث در مسایل گوناگون و نیز اجتماع سیاستمداران، رؤسای دولت ها یا وزیران، به منظور بحث و تبادل افکار یا حل و فصل اختلافات سیاسی، داخلی یا بین المللی.

کنفرانس، گاهی به یک خطابۀ ادبی، علمی و غیره نیز گفته می شود.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

یکشنبه 27 دی 1388

امروز امتحان راهسازی دادم هلو!!!...فقط این همام *** وسط امتحان پرسید که A چیه، منم اومدم بگم تو صفحه فلان نگاه کن که استاد اومد برگه جفتمون رو علامت زد!!!O:...حالا خدا رو شکر نه جوابامون شبیه همه نه راه حل هامون، به استاد هم که گفتیم، گفت چک میکنم اگه اینجوری باشه مشکلی نیست!!!:دی...

ظهر از دانشگاه زنگ زدن که فردا سه نفر رو بردار بیار برای سمپوزیم محیط زیست (که سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه برگزار میشه) کمک!!!...آخه ساعت 4 بعد از ظهر، من که تو خونه ام از کجا 3 نفر رو پیدا کنم که تو امتحانا بیکار باشن، بعد از دوشنبه تا پنجشنبه هم بیان دانشگاه!!!:-؟...خودم هم که چهارشنبه 2 تا امتحان دارم!!!...جالب اینجاست که مسئول محترم (که البته به حساب دوست بودن تماس گرفته بود) بعد اینکه من رو از خواب بیدار کرد و سفارش 3 عدد دانشجوی نمونه داد، منتظر جواب من نشد گفت صبح ساعت 8.5، خداحافظ!!!...

امشب یک کم بتن (سازه های بتن آرمه) خوندم که شاید 3 شنبه برم سمپوزیم!!!...


پ.ن.:
خبر حکم اعدام علی شیمیایی برای چهارمین بار رو که شنیدم اومدم اینجا بنویسم که چرا این حکم رو اجرا نکردن ولی ممکن بود از نوشته ام برداشت های دیگه ای بشه، منصرف شدم، شاید بعداً بذارم اینجا!!!...


شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

شنبه 26 دی 1388

بعضی از این سایتهای شبکه اجتماعی همون بهتر که فیلتر باشن!!!...آخه چی بود این سایت بادو!!!...اول از همه که هیچ جای برای کامنت گذاشتن نداره بجز زیر عکس افراد!!!...بعد بخوای دنبال دوستات هم بگردی که سرچ نداره، خودش یا با آیدی یاهو ت میگرده افراد رو پیدا میکنه یا فقط با سن و جنسیت!!!O:...اسمشم گذاشته سوشیال نتورک!!!... آخه این چه شبکه ایه که فقط زیر عکس افراد نظر هست اونم یک سری از جوانان برومند زیر عکس یه سری دیگه از جوانان چنین جملاتی مینویسن: نایس، چه خانوم خوشگلی، افتخار آشنایی میدید؟، این لباس بهت میاد و از اینجور حرفا!!!...حالا اینکه من خودم چرا اونجا عضو هستم و اینا رو از کجا میدونم بر میگرده به اینکه یک سری از دوستان موجه بنده که در این سایت عضو بودن، احتمالا ایمیلشون رو وارد کردن و از روی کانتکت های اونها، دعوتنامه ها بود که میومد!!!:دی...من هم عضو شدم و چند روز پیش در فیس بوک دنبال یکی از دوستان قدیمی بودم که دیدم کنار عکسش نوار سایت بادو خورده، از اونجایی هم که فیس بوک فیلتر هست و احتمال میدادم که دوستم نیاد به صفحه اش در نتیجه رفتم ببینم تو بادو میشه پیداش کرد که دیدم این سایت هم فیلتر شده و وقتی بالاخره وارد سایت شدم به موارد بالا برخوردم!!!:دی...

راستی شنیدم توزیع فیلترشکن غیرقانونیه!!!؟؟؟...جدی نمیدونستم!!!...


پ.ن.:
امروز صبح امتحان تحلیل سازه 2 دادم، نمیدونم امیر چطوری 18.5 شد ترم قبل!!!:دی...تاریخ اسلام هم بعد از ظهر داشتم که میخواستم بعد امتحان تحلیل بخونم که امتحان طولانی شد و نرسیدم، رفتم دنبال آ. که با هم بریم دانشکده علوم، تو راه نکات مهم 5 فصلی که خونده بود رو برام گفت...خدا خیرش بده (کنکورشو خوب بده) با همون اطلاعات زدم تستها رو!!!...
فردا صبح هم راهسازی دارم:((...

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

جمعه 25 دی 1388

امروز صبح که اومدم پای کامپیوتر دیدم یکی از اعضای همایش بچه های زمین، سلام کامنتی گذاشته روی پستی که مربوط به اون همایش بود، خوشبختانه چون آدرس داشت، نوشتش، رفتم به بلاگش و از اونجا یکبار دیگه به گوگل رفتم که جستجو کنم، این دفعه نتیجه ها زیاد بود، یکی از بلاگهایی که رفتم به مناسبت دهمین سالگرد شروع همایش متنی نوشته بود که خیلی جالب بود...متوجه شدم که از اون بچه ها هستن تعداد زیادی که الان همچنان فعالیت های فرهنگی میکنن و با هم در ارتباطند و خوشحال شدم که همونطوری که فکر میکردم اون همایش برای بقیه هم مفید بوده و فراموشش نکردن!!!...یادش بخیر!!!...

بقیه روز رو هم درس خوندم!!!O:...


پ.ن.:
لیست 200 مورد از بهترین و بدترین شغل های جهان در سال 2010 با میزان در آمدشان را در اینجا ببینید...مهندسی شهرسازی (عمران) رتبه ی 33 را داراست!!!:دی...

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

پنجشنبه 24 دی 1388

صبح رفتم دبیرستان، بجز آقای پاکنژاد (ناظم دوران ما) کسی نبود، بدلیل اینکه تو ایام امتحانات هستن و امروز هم پنجشنبه بود!!!...کمی با هم حرف زدیم، ماشالله هنوز هم تمام بچه ها رو با اسم کوچیک یادش بود و از همه پرسید و منم خبرهایی که داشتم تک و توک که کی کجاست رو گفتم...گله کرد که چرا کم میاین، منم در جواب با گله گفتم که چند بار اومدیم و استقبال مناسبی نشد ازمون، بچه ها هم دلسرد شدن!!!؟؟؟...خلاصه کلی یاد قدیم افتادم!!!...

از ظهر به بعد هم که شروع کردم به تحلیل (سازه ها) خوندن و آرش و امیر هم اومدن (امیر برای کمک و آرش برای همراهی!!!:دی...) امروز صبح کلی مطلب تو ذهنم بود که بنویسم که یادم رفته الان!!!...

حول و حوش ساعت 9 شب ف. زنگ زد و اومد دم در خونه، فارغ شده به سلامتی!!!...البته از تحصیل:دی...خوشحال شدم کلی!!!...باید بزودی شیرینیش رو بگیریم!!!...داشتیم میحرفیدیم و تعریف میکرد که چقدر ما ایرانیها معنای وقت طلاست رو خوب فهمیدیم!!!P:...دیدم راست میگه مثلا چند بار تا حالا شده که توی یک بروکراسی اداری برای تلف نشدن وقتتون اندازه ی طلا خرج کردین؟؟؟:دی...

پ.ن.:
این هم عکسی از فواید داشتن یک خواهر:


خیلی ذهنم مشغوله در این لحظه، امیدوارم به یه نتیجه ای برسم!!!...فعلا دچار خودسانسوری میشویم...

چهارشنبه 23 دی 1388

امروز امتحان سازه های فولاد (بین بچه های عمران به اختصار فولاد گقته میشه*) داشتم که بخاطر کمبود فرجه ها موکول شد به 2 هفته دیگه!!!... البته دیروز استاد رو دیده بودم و طی صحبتی که داشتیم ایشون تصمیم گرفتن که سوال اضافی طرح نکنند برای امروز در نتیجه من هم صبح به این بچه های ورودی 86 که داشتن بحث میکردن که امتحان بدن یا نه گفتم سوالی نیست که بخواهید تصمیم گیری کنید و اونها هم خوشحال شدن که دیگه دو دستگی ایجاد نمیشه!!!...البته ناگفته نماند که اگه کسی میخواست امتحان بده مهندس زندی فی المجلس سوال طرح میکردن!!!:دی...

ظهر با ز. و ه. و یکی دیگه از دوستان رفتیم ناهار...از مزایای نوشتن بگم که اطبا می فرمایند اگه میخوای سلامت بمونی روی کاغذ کارهای روزانت رو بنویس مرحله به مرحله!!!P:...

بعد از ظهر رفتم از ن. کارت بنزین گرفتم که بنزین بزنم، بعد میخواستم برم دنبال آ. که موندم تو ترافیک!!!...از دست این ز. که هی چایی میده ما بخوریم!!!...نمیدونید چه حالی داره 3 ساعت موندن تو ترافیک تحت فشار!!!...خدا خیر بده خدا رو که در خونش هنوز به روی مردم بازه!!!:دی...بعد میدون تجریش، تو خیابون سعد آباد ماشین رو ول کردم وسط خیابون و سپردم به آ. و دویدم تو مسجد!!!:دی...خدا رو شکر بخیر گذشت!!!...
شب رفتم خونه ال. اینا که بقیه دوستان هم قرار بود جمع بشن، همه که اومدن موضوع رو تعریف کردم، م. گفت من هی میگم از این همراهها استفاده کنید هی گوش نمیدید!!!...روم به دیوار عکس این اختراع جدید در اینجا هست!!!...فکر کنم همین روزا یکی سفارش بدم!!!...


پ.ن.:
* دیشب فهمیدم دوستانی این بلاگ رو میخونن، توضیحات اضافه برای اونهاست!!!:دی...

مثل اینکه نظر دادن در پستهای اینجا مشکل داره!!!:-؟...البته فکر کنم برای کاربرانی که با اکانت جیمیلشون وارد سایت بشن، مشکلی پیش نیاد!!!...

دیشب خونه ی ال. موندم،برای همین امروز صبح پست چهارشنبه رو نوشتم!!!...

شنبه و یکشنبه 3 تا امتحان دارم، برام دعا کنین!!!:)...