پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

پنجشنبه 24 دی 1388

صبح رفتم دبیرستان، بجز آقای پاکنژاد (ناظم دوران ما) کسی نبود، بدلیل اینکه تو ایام امتحانات هستن و امروز هم پنجشنبه بود!!!...کمی با هم حرف زدیم، ماشالله هنوز هم تمام بچه ها رو با اسم کوچیک یادش بود و از همه پرسید و منم خبرهایی که داشتم تک و توک که کی کجاست رو گفتم...گله کرد که چرا کم میاین، منم در جواب با گله گفتم که چند بار اومدیم و استقبال مناسبی نشد ازمون، بچه ها هم دلسرد شدن!!!؟؟؟...خلاصه کلی یاد قدیم افتادم!!!...

از ظهر به بعد هم که شروع کردم به تحلیل (سازه ها) خوندن و آرش و امیر هم اومدن (امیر برای کمک و آرش برای همراهی!!!:دی...) امروز صبح کلی مطلب تو ذهنم بود که بنویسم که یادم رفته الان!!!...

حول و حوش ساعت 9 شب ف. زنگ زد و اومد دم در خونه، فارغ شده به سلامتی!!!...البته از تحصیل:دی...خوشحال شدم کلی!!!...باید بزودی شیرینیش رو بگیریم!!!...داشتیم میحرفیدیم و تعریف میکرد که چقدر ما ایرانیها معنای وقت طلاست رو خوب فهمیدیم!!!P:...دیدم راست میگه مثلا چند بار تا حالا شده که توی یک بروکراسی اداری برای تلف نشدن وقتتون اندازه ی طلا خرج کردین؟؟؟:دی...

پ.ن.:
این هم عکسی از فواید داشتن یک خواهر:


خیلی ذهنم مشغوله در این لحظه، امیدوارم به یه نتیجه ای برسم!!!...فعلا دچار خودسانسوری میشویم...

۲ نظر:

  1. khob mohammadali man inja nazar midam valy nemiaaad chi kar konam!!!!!!!!!

    پاسخحذف
  2. be jane khodam dirooz neveshtam zad send shod valy naioomad:-D

    پاسخحذف