شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

شنبه 8 اسفند 1388

جای همه ی دوستان خالی این چند روز تهران نبودم...
یه مسافرت خوب با 6 تا از دوستان خوب که خیلی خوش گذشت و تجربه ای شد و خاطره ای!!!...
از گوش دادن به حرف های شهرام و گفتن "کنسرو ماهی تن" بجای "تن ماهی" تا دوچرخه سواریها و تشکرهای قبل از غذا خوردن!!!:دی...
در کل جای بقیه ی دوستان هم خالی بود...
تفریحات تموم شد و برگشتیم، اون هم توی شلوغی و ترافیک های دم عید!!!...ایکاش میشد فقط تفریح کرد!!!:دی؛)...


پ.ن.:
این چند روز ا. و پ. هم تهران نبودن و ا. و ش. هم اسباب کشی داشتن و دست تنها بودن ولی در عوض خوب سوغاتی گرفتن!!!:دی...

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

سه شنبه 4 اسفند 1388

فردا امتحان فولاد رو میدم بالاخره و راحت میشم...
فردا شب هم دارم میرم مسافرت، نمیرسم چند روز بنویسم، یه 3-4 روزی فقط استراحت...
الان هم چون درسم تموم نشده میرم بخونم!!!...
برگردم مینویسم...

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

دوشنبه 3 اسفند 1388

امروز بالاخره بعد از نزدیک به یک ماه رفتم سرِ کار!!!...تصمیمم اینه که از هفته ی دیگه، بعد از امتحانم، مرتب تر (از لحاظ زمانی) برم شرکت، گوش شیطون کـَـر!!!:دی...
قسمتی از بحثی که سر ناهار داشتیم راجع به خوش بینی و بدبینی افراد بود و مهندس ل. که از قضا جز افراد بدبینه عبارتی رو گفت که فکر کنم شنیده باشید: یک فرد خوشبین هواپیما رو اختراع میکنه و یک فرد بدبین چترنجات رو!!!...و نتیجه بر این شد که وجود افراد خوش بین و بدبین هر دو در یک گروه لازمه البته با نسبت 9 به 1 از نظر دکتر ن. و از نظر ا. این نسبت خوش بینها به بدبینها 5 به 1 باید باشه و 4 نفر هم خنثی لازمه!!!:دی...
بعد از ظهر هم باید فولاد میخوندم که تغییر زمان کلاس خاک2 برنامه ریزیم رو برای طول ترم بهم ریخت و حواسم پرت شد و بهانه ای برای نخوندن فولاد!!!...دعا کنید فردا بخونم و امتحانم رو خوب بدم!!!...


پ.ن.:
چند وقتیه به یه دوستی قول دادم کاری براش انجام بدم ولی نمیرسم!!!...اینجا رو نمیخونه ولی امیدوارم حس نکنه که دیشب که نتونستم جوابش رو بدم برای اینه که دارم میپیچونمش!!!:دی...

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

یکشنبه 2 اسفند 1388

طی اتفاقاتی که شب گذشته و امروز صبح افتاد سعی کردم ناراحت بشم...تا ظهر ناراحت بودم دیدم هی داره اتفاقات بدتر میفته!!!(قانون جذب)...بیخیال شدم...بقیه ی روز خیلی بهتر شد، یعنی تقریبا مشکلاتی که داشت پیش میومد، حل شد...خیلی هم ساده حل شد!!!:دی...
چهارشنبه امتحان فولاد دارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم بخونم!!!...یعنی اصلا انگار نه انگار که امتحان دارم، یادم میره باید درس بخونم...
بعد امتحان فولاد دو-سه روز میرم مسافرت...برنامه ریزی این سفر هم داستانیه!!!:دی...

پ.ن.:
هنوز هم نمیتونم زیاد بنویسم...یه جورایی شبیه کوری شده!!!...همه ی دوستان با این مشکل روبرو هستن!!!...باید به مدت استراحت کنم... ولی فعلا همینجوری مینویسم که مقاومت کرده باشم!!!:دی...

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

شنبه 1 اسفند 1388

کلاسها امروز بطور جدی شروع شد و تقریبا سر همشون خواب بودم!!!...
اتفاقات عجیبی داره میفته، نمیدونم دلیلش چیه!!!... یعنی بنظرم خیلی بیدلیل من و دو سه تا از دوستان وارد یه مسئله ای شدیم که ربطی نداره به ما، البته این نظر منه و اون دو سه نفر دیگه فکر نکنم همچین نظری داشته باشن(چو عضوی بدرد آورد روزگار!!!...)
بعد از ظهر رو دوست داشتم، با ز. و آ. رفتیم نشستیم حرف زدیم...


پ.ن.:
به همون دلایل اتفاقات عجیب، نمیتونم زیاد بنویسم، ذهنم مشغوله...
در ضمن کامنت ها رو قبل از ارسال کردن، پیش نمایش کنید، شاید راحت تر بشه!!!...واقعا متاسفم در این مورد!!!:(...

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

جمعه 30 بهمن 1388

جاتون خالی امروز به راهبری ِ ز. رفتیم کوه!!!:دی...خیلی خوش گذشت با تمام اتفاقات جالبش!!!...
فکر میکنم باید بیستر درباره ی یکسری از ضوابط در روابط با دوستان گفتگو کنم، البته خودم هم باید بشینم خوب در موردش فکر کنم...
ا. و ش. هم خونه ی جدید و موقت(!)شون رو تحویل گرفتن و امروز رو برای نظافتش انتخاب کرده بودن!!!...خونه ی خوشگلیه، مبارکشون باشه...
آقا سعید هم که همیشه برای اصلاح سر میرفتیم پیشش پریروز اس ام اس زد که بالاخره رفته مغازه ی جدید و دیروز افتتاحیه داشت و من که نرسیده بودم برم، امروز یه سری هم به اون زدم و خودم رو از غر زدن های اطرافیان نسبت به موهام خلاص کردم!!!:دی...
دیگه جون نمونده واسم که بخوام بیشتر بنویسم...

پ.ن.:
از نوشتن خسته شدم، بخصوص اینکه امروز حس کردم وقت دوستام رو با خوندن این نوشته ها هدر میدم!!!...ولی شاید همچنان واسه خودم بنویسم...

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

پنجشنبه 29 بهمن 1388

امروز اونجوری که فکر میکردم نشد ولی بازم خوب بود...
صبح همراه بابام رفتم دنبال یه سری از کارهایی که داشتن و دیشب که تو ترافیک بودیم دربارشون حرف زده بودیم...
بعد هم رفتم دنبال درست کردن سویچ یدک ماشین!!!...دیشب یه شاهکار انجام دادم که همه یه جوری نگام میکردن!!!:-؟...بعد از بسکتبال با بچه ها رفتیم تا دم خونه ا. و پ. که آبمیوه بخوریم و وقتی رسیدیم دیدیم که شام بهتره و وقتی داشتیم تصمیم میگرفتیم که چی بخوریم، من که روی پلی روی جوی پر آب خیابان شریعتی وایساده بودم، سویچ ماشین از دستم افتاد تو آب و با سرعت از جلوی چشمها ناپدید شد!!!:دی...خلاصه با ال. اومدیم تا خونه و سویچ یدک رو برداشتیم و دوباره رفتیم تا شام بخوریم...فقط زحمتش موند واسه ال.!!!؛)...
بعد از ظهر رو هم با همه ی ترافیکش دوست داشتم ولی ایکاش بیشتر بود!!!:)...

پ.ن.:
صبح میریم کوه!!!...

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

چهارشنبه 28 بهمن 1388

جاتون خالی رفتم کنکور ارشد دادم!!!:دی...سوالها به نظر آسون میومد!!!...من که نخونده بودم ولی نگاه میکردم، بنظرم اومد،بچه هایی که خوندن باید راحت بزنن...(با آ. هم صحبت کردم، تایید کرد که آسون بوده!!!...همین که اینقدر هم فهمیدم خیلیه!!!:دی...)
امتحانی که نداده بودیم هم بالاخره امروز تکلیفش مشخص و قرار بر برگزاریش در هفته ی آینده شد!!!...
به قول یکی از دوستان "بَک تو دِ لایف"!!!...
فردا رو دوست میدارم، چون یه روز خوبه!!!؛)...


پ.ن.:
اولش با اون لحن ناراحت حالم رو گرفتی ولی من که دلم روشنه...چند روزه حافظ داره جوابم رو میده (نمونش هم غم مخور بود که دوبار پیاپی بهم گفت(1 بار اینترنتی، 1 بار هم دیشب با کتابش!!!...)
امروز هم بعد کنکور که رسیدم خونه فال گرفتم، گفت:
"گریه شام و سحر، شکر که ضایع نگشت// قطره ی باران ما گوهر یکدانه شد"!!!:)...

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

سه شنبه 27 بهمن 1388

امروز که کلاسامون تشکیل نشد، تا ظهر موندم دانشکده و هی بیکار گشتیم، میخواستم برم شرکت که ف. رو دیدم و گفت که بعد از ظهر میای بیرون؟؟؟...خیلی هوایی شدم که باهشون برم ولی ترجیح دادم که بمونم دانشکده و بچه ها رو ببینم تا بعدازظهر و وقتی خواستن برن، برم شرکت...وقتی از دانشکده اومدیم بیرون، سرم به شدت درد میکرد...رفتم تا دم در شرکت ولی از شدت سردرد، نتونستم برم بالا و اومدم خونه و تا الان خواب بودم...
عصری ه. یه حرف نویدبخش زد!!!:دی...امیدوارم واقعا به این نتیجه رسیده باشه!!!...


پ.ن.:
1 روز مونده و فردا یه روز خوبه!!!:)...
"بسوخت حافظ و در شرط عشق و جان بازی//هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است"!!!...

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

دوشنبه 26 بهمن 1388

امروز رو برنامه داشتم که بعد از مدتها یه دلِ سیر، چرخی در اینترنت بزنم و بعدش هم چندتا فیلم ببینم...از اونجاییکه یه مدت پروژه ها رو انجام میدادم و بعد هم دسترسی به اینترنت نداشتم، تقریبا کل روز رو فقط در نت گشتم و به دیدن فیلمها نرسیدم...
البته باید اتاقم رو هم مرتب میکردم برای شروع ترم جدید...عکسهای مسافرت هم که زیاد بود و دیدن اونها هم کلی وقت گرفت...
مثل اینکه ترم شروع شده جدی جدی و از فردا باید برم دانشکده...یه سری هم باید به شرکت بزنم...خیلی وقته نرفتم، فکر کنم دکتر ن. عذرم رو بخواد!!!P:...
سر شب خبر ناراحت کننده ای گرفتم از یکی از آشنایان، ایشالا مشکلشون زودتر حل بشه...


پ.ن.:
صبحی توو بلاگ س. بودم که با استفاده از امکانات جانبی بلاگش یه فال گرفتم، این اومد:
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور// کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور"...
خدا رو شکر!!!:)...
2 روزمونده...

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

یکشنبه 25 بهمن 1388

ساعت 10 از تفت راه افتادیم، تقریبا تمام شهرهای سر راه رو توقف داشتیم و ساعت 9 شب رسیدیم خونه...
بعد از دیدن اون همه آثار باستانی زیبا در یزد و مشاهده ساختمانهایی که قدمتشون رو سازمان میراث فرهنگی "پهلوی اول" ثبت کرده بود (قدمت زیادی نداشتن ولی جز آثار ملی ثبت شده بودن)، بازدید از تپه های سیلک با قدمت 8 هزارساله و وضعیت نگهداری اسفبارش، آدم رو ناراحت میکنه...


پ.ن.:
امروز ولنتاین بود...روز عشق در جهان...
مهزاد سوال قشنگی در بلاگش پرسیده و اون هم اینه که : آیا "عشاق نامدار و قدیمی تاریخ مثل ویس و رامین، شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون، هم برای ابراز عشق به هم منتظر والنتاین یا سپندارمذگان بودند؟"...
نمیدونم چرا اگه واژه ی عشق رو گوگل کنید، فقط یکسری وبسایت میاد که همشون غم و غصه ان...
والا تعریف عشق واسه ی من اینجوریه: "عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است"...
حالا چرا من نشانه هایی از یک تجربه یا خاطراتی از یک عشق شیرین در این دنیای مجازی فارسی پیدا نکردم، احتمالا از تنبلی من هست که نگشتم دنبالش!!!...
عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهید// عشق آن است که صد دل به یک یار دهید...
به هر حال ولنتاین مبارک...

3 روز مونده...

شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

شنبه 24 بهمن 1388

صبح دوباره ساعت 9 در همون میدان مارکار قرار گذاشتیم و اینبار به موقع رسیدیم...دیشب در هتل صفاییه عده ای از هموطنان زرتشتی پیشنهاد دادن سری به کوچه بیوک بزنیم، ما هم از روی نقشه تا نزدیکیهای اونجا رفتیم و وقتی از یکی از هموطنان یزدی آدرس پرسیدیم سریعا ماشینش رو روشن کرد و گفت پشت سرم بیاین...آقا رضا ما رو برد تا دم در آتشکده و مدرسه ی کوچه بیوک و بعد از اینکه مطمئن شد که کسی در اونجا هست که میزبان ما باشه، خداحافظی کرد و رفت...مردم عجیب و دوست داشتنی هستن این یزدیها!!!...
بازدید اختصاصی جالبی بود از کوچه بیوک، کمی با دین زرتشت و شباهتهاش با اسلام و دیگر ادیان آشنا شدیم...درباره ی زرتشت کم میدونستم...
سری هم به حمام خان و بازارش زدیم...
ظهر رفتیم به سمت تفت و سری به آسیاب آبی اونجا زدیم، بعد از ناهار هم رفتیم به سمت مهریز...دره غربالبیز و دشتی روبروی اون بود که عکسهایی هم اونجا گرفتیم که منجر به آسیب دیدن آی. شد!!!:دی...کلا این روزها عکس زیاد گرفتیم که احتمالا یه جایی پیدا کنم برای آپلودش...
برگشتیم به یزد و چون فردا تولد ن. هست، برنامه ی سورپرایزی رو در بوستان حمیدیا براش ترتیب دادیم...
فردا صبح برمیگردیم به سمت تهران...


پ.ن.:
4 روز مونده...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

جمعه 23 بهمن 1388

صبح ساعت 9 در میدان مارکار قرار داشتیم که بریم شهر رو امروز بگردیم و فردا رو که تعطیله بریم خارج از شهر...با وجود اینکه شهر آرام و خلوتیه و ترافیک نداره، ولی ساعت 9 و 20 دقیقه رسیدیم، هم بخاطر دیر حرکت کردن از تفت که 15 کیلومتری فاصله داره تا یزد و هم بخاطر چراغ قرمزهای عجیب این شهر...جالب بود که هر طرف چهارراه که ما بودیم چراغ سبز 20 ثانیه بود و مسیر دیگه 80 ثانیه!!!:دی...
از میدان امیرچقماق و شیرینیپزی حاج خلیفه رهبر شروع کردیم و با پیاده روی در بافت تاریخی از خانه لاریها، زندان اسکندر (مدرسه ضیاییه)، بقعه 12 امام، خانه محمودیها و مسجد جامع و کوچه باغها دیدن کردیم و بعد از صرف ناهار و استراحت بعد از ظهر رفتیم به آتشکده و در باغ دولت آباد منتظر عده ای دیگه از اقوام که میدونستیم به یزد اومدن شدیم و پس از بازدیدی مفصل، به دخمه (گورستان زردشتیان) رفتیم و بعد از کوهپیمایی در غروب، 18 نفری رفتیم به صفاییه...
تصمیم بر این بود که فردا رو بریم به باغ یکی از آشنایان در اطراف مهریز که هم کویر رو ببینیم و هم کوه و برف و باغ و خلاصه چهارفصل که بدلیل بالا بودن تعداد نفرات، و اشاره به در دیزی و حیا گربه، ما 9 نفر بیخیال شدیم و قرار شد فردا رو هم یزد و اطرافش رو خودمون بگردیم تا اون 9 نفر برن و برگردن!!!:دی...


پ.ن.:
واقعا اینجا اکسیژن و آرامش داره، جای همه دوستان خالیه...
5 روز مونده...
دسترسی به اینترنت ندارم اینجا ولی خبر خوبی بهم دادی، خوشحال شدم...

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸

پنجشنبه 22 بهمن 1388

صبح ساعت 6 از خونه راه افتادیم به مقصد یزد... با توقف هایی که داشتیم ساعت 2 بعدازظهر بود که رسیدیم به یزد...شهر قشنگیه، تا حالا نیومده بودم...از اینکه بافت قدیمی شهر رو حفظ کردن خیلی خوشم اومد...
بخاطر اینکه دیر تصمیم به سفر گرفته بودیم در خود یزد جایی برای اقامت پیدا نکرده بودیم و در تفت هتلی رزرو کرده بودیم ولی همسفرهامون که صبح از مشهد،هوایی به یزد اومده بودن و در اینجا ساکن بودن، دنبال محلی داخل شهر میگشتن که نزدیک هم باشیم ولی با وجود این همه هتل در این شهر، همه پر بودند که البته بخاطر عدم هماهنگی تور با هتل، خود همسفران ما هم مجبور شدند در دو اتاق از دو هتل ساکن بشن که بخاطر عوامل فوق، ما تقریبا همه هتل ها و در نتیجه شهر رو در بعد از ظهر دیدیم...
بعد از اینکه در هتل تفت جاگیر شدیم، برگشتیم و دوری هم شبانه در شهر زدیم...آرامش جالبی داره البته بجز در رانندگی!!!:دی...

پ.ن.:
اینقدر خسته برمیگردیم هتل که وقت نمیکنم کامل بنویسم...
6 روز مونده...

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

چهارشنبه 21 بهمن 1388

امروز با خانم ز. تهرانگردی داشتیم...واسه یه لقمه نون حلال آدم مجبوره دور تهران بچرخه!!!:دی...آخر هم هیچی دستمون رو نگرفت، از هیچکی سود نگرفتیم!!!:))... فقط خونه ی م. اینا یه ناهار خوردیم...
رفتیم به این بچه کنکوریها هم سر زدیم!!!...
روز خوبی بود، کارهامون انجام شد...ولی واقعا این ترافیک خیلی زیاده، آدم میخواد از اینور شهر بره اونطرف روزش شب میشه!!!...
ف. یه امانتی داده بود که بدم به ه. ، اینقدر ترافیک بود که دیگه نرسیدم، فکر کنم خود ف. از مسافرت برگرده زودتر میشه!!!...
فردا دارم میرم ایرانگردی (یزد)...جای دوستان رو خالی میکنم...


پ.ن.:
7 روز مونده!!!...

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

سه شنبه 20 بهمن 1388

دیشب با وجود گرفتگی عضلات بخاطر اینکه دوستان لطف کرده بودن برنامه ای ترتیب داده بودن که دور هم جمع بشیم، رفتم مهمونی، اتفاقا ا.ر. تماس گرفت که بیام دنبالت که لااقل تو مسیر استراحت کنی ولی چون بنا داشتم زودتر برگردم و استراحت کنم، گفتم نه و خودم رفتم...تو مسیر بودم که ف. زنگ زد که بیاد یه سری امانتی بهم بده و یه سری دیگه هم بگیره!!!...منم که میخواستم زود برگردم گفتم تا 11 حتما خونه ام ولی بنا به دلایلی نرسیدم به قرار و کلا هم دیرتر از معمول خوابیدم...در نتیجه امروز صبح هم که باید میرفتم شرکت باز بنا به دلایلی با نگرانی از خواب پاشدم (کلا زود نگران میشم) و رفتم دانشکده برای حذف و اضافه...تا ظهر دانشکده ی خودمون درگیر بودیم و بعد از ظهر هم رفتیم دانشکده ی علوم و بخاطر ترافیک زیادی که مسیرهایی که باید میرفتیم داشت، ساعت 4 شد و میلاد زنگ زد بهم که فردا دارم میرم شمال...چون یک هفته ای بود که این بنده ی خدا تماس میگرفت برای هماهنگ کردن یک دیدار و من هم هی برنامه هام ردیف نمیشد، بهش گفتم که تو مسیر خونه ی شمام و رفتم پیشش...
یه دو سه ساعتی با هم گپ زدیم که منجر شد به اینکه من به فکر فرو برم و وقتی رسیدم خونه، از ساعت 8.5 به خواب رفتم و در نتیجه یک سری از هماهنگی هایی که باید با ز. و ف. انجام میدادم، موکول شد برای فردا!!!...
واقعا این راهبندانها امان آدم رو میبره...


پ.ن.:
8 روز مونده!!!...
(5 روز از این 8 روز رو تهران نیستم ولی هر شب مینویسم و وقتی برگشتم پست میکنم!!!...)

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

دوشنبه 19 بهمن 1388

امروز بالاخره این زنجیره ی نرفتنهای ما به پیست پاره شد و با وجود نگرانیهای اطرافیان پس از حادثه ی پنجشنبه شب در جاده، صبح با آرش رفتیم به سمت دربندسر...جای همگی دوستان خالی، روز خوبی بود...
البته به دلیل طولانی بودن غیبت در میادین ورزشی، به شدت با گرفتگی عضلات روبرو شدیم و به همین دلیل هم حول و حوش ساعت 3 برگشتیم به سمت تهران...
یه دوستی به نام مسعود در اونجا پیدا کردیم که برای اولین بار اومده بود و چون من داشتم با کمال پررویی با آرش تمرین میکردم، فکر کرد من مربیم و با وجود اینکه این موضوع رو تکذیب کردم، در آخرین باری که رفتم به سمت قله، حاضر شد با من بیاد!!!:0...من هم به هوای اینکه دو نفر از دوستان مسعود که از صبح این بنده خدا رو رها کرده بودن دارن همراهمون میان، گفتم بریم... و این رفتن همانا و گم شدن مسعود همان!!!... البته گم نشد ولی جالب بود که وقتی از پیست خارج شد، من به دوستاش گفتم بریم کمکش، گفتن ما آلپاین کار میکنیم و بورد بلد نیستیم! خلاصه به هر جون کندنی بود، مسعود رو برگردوندم تو پیست و چون آرش رفته بود به سمت ماشین، بهش گفتم دیگه از اینجا به بعد رو آروم بیا پایین و گفت باشه و من هم اومدم!!!...یه 10 دقیقه ای پایین منتظرش موندم و وقتی نیومد، از اونجاییکه یادم رفته بود شماره ای ازش بگیرم و دوستاش رو هم پیدا نکردم، نتونستم بیشتر منتظر بمونم و اومدم به سمت تهران...ایشالا که زنده باشی مسعود جان!!!:دی...

پ.ن.:
9 روز مونده...

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

یکشنبه 18 بهمن 1388

پروژه ی راهسازیم رو 9 گرفتم از 10!!!...دفاعی کردما!!!...با حمله شروع شد!!!:دی...
بتن1 رو هم 14 شدم...
بالاخره 15 واحد از 18 واحد این ترم تموم شد(فولاد رو هواست هنوز!!!)...
فردا میرم استراحت...


پ.ن.:
فرهنگ و آداب تلفن به قلم مهندس امیررضا پوررضایی رو در سه صفحه در اینجا بخونید، ارزشش رو داره!!!:دی؛)...
10 روز مونده...

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

شنبه 17 بهمن 1388

امروز صبح که داشتم میرفتم دانشکده برای تحویل پروژه ی زبان بتن (!) مجری رادیو داشت جملات ادبی می خوند، یه جملش تو ذهنم موند: "مهربانی تنها چیزی است که در صورت تقسیم، تکثیر می شود" راستش من یاد زیست اول دبیرستان افتادم، الان یادم نیست ولی فکر می کنم ویروسها هم با تقسیم، تکثیر میشدند!!!:-؟...(اگه اشتباه میکنم بگید لطفا...) حالا نمیدونم مشکل از اون جمله ی قصار بود یا از من که به جای اینکه حس خوبی از شنیدن این جمله بهم دست بده، یاد بیماری و ویروس و این حرفا افتادم!!!:دی...


پ.ن.:
به شدت درگیر تموم کردن پروژه راهسازیم...
11 روز مونده!!!...
(1+ روز برای ف.!!!؛)...)

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

جمعه 16 بهمن 1388

یه ماه شد که شروع کردم به صورت روزانه اینجا بنویسم، این روزها خیلی میخوام یه چیز مفید بنویسم ولی وقت نمیکنم شاید هم تنبلیه!!!...
این پست رو هم فقط اومدم بنویسم که نوشته های یک ماهه قطع نشه!!!...

این روزها اکثر دوستان تو تعطیلات بین ترم هستن و زنگ میزنن برای تنظیم کردن یک برنامه که بتونیم دور هم جمع شیم، اینقدر گفتم پروژه دارم امید امروز زنگ زده میگه آقای پروژه کی ببینیمت!!!:دی...فکر کنم از دستم ناراحت شده!!!...امیدوارم بتونم از دلش در بیارم، واقعا این روزها به هیچ کار دیگه ای نمیرسم...امروز از صبح تو خونه بودم!!!...

پ.ن.:
12 روز مونده!!!...

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

پنجشنبه 15 بهمن 1388

امروز عالی بود، سه تا از دوستای خوبم (ز. ، ه. و ف.) لطف کردن اومدن خونمون کمکم کردن که پروژه هامو انجام بدم!!!...
تقریبا داره تموم میشه این پروژه های کذایی...
عجب برنامه ایه این "لحظه ای از حقیقت"!!!...اگه ندیدینش توصیه میکنم ببینید، جالبه، بخصوص اگه بیننده خودش رو جای فرد مسابقه دهنده بذاره و فکر کنه که روزی سوالی ازش پرسیده میشه که حتی اگه جواب دروغ هم بده، همه میفهمند!!!:دی...
البته اینکه چرا عده ای میرن تو این مسابقه شرکت میکنن که چنین سوالهایی ازشون پرسیده بشه و یا اینکه این دستگاه و آزمونهایپولیگراف چقدر معتبره هم جای بحث داره ولی به نظرم یه نوع ترویج راستگوییه!!!...
به هر حال بازم میگم دیدنش خالی از لطف نیست...(با تشکر از ف. که بهم پیشنهاد کرد ببینم...)

پ.ن.:
این هم دست خط زیبای ف. برای یادگاری!!!؛)...


13 روز مونده!!!...

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

چهارشنبه 14 بهمن 1388

صبح ساعت 4 بیدار شدم که آرش ا. رو که قرار بود بیاد دنبالم بیدار کنم که دیدم اس ام اسی اومده از طرف دوستی که قرار بود بریم پیشش که نیمه شب فرستاده بود و گفته بود که مشکلی پیش اومده و برگشته تهران!!!...به هر حال از خواب بیدار شده بودم، زنگ زدم به آرش که اینجوری شده، خودمون بریم؟؟؟...گفت م. هم به اون اس ام اس داده که همراه ما نمیاد!. دوتایی بریم؟... گفتم دو نفری؟ خب بریم...2 دقیقه نگذشته بود که دوباره آرش زنگ زد که بیخیال برنامه رو بذاریم برای هفته آینده، منم که پروژه راهسازیم مونده بود، گفتم باشه و خوابیدم...
خلاصه سفر یک روزه ای که قرار بود بریم با اس ام اسهای شبانه لغو شد و دلخوریش موند برای دوستانی که دو سه روزی بود میخواستن برای این آخر هفته برنامه بذارن و من هی میگفتم نیستم ولی امروز دیدن هستم!!!:دی...
کل روز رو خونه موندم که پروژه انجام بدم و با تمام وقتهایی که نسبتاً بیهوده در اینترنت گذروندم تونستم این آخر شبی، پروفیل طولی رو بکشم تا فردا برم دانشکده برای پیدا کردن خط پروژه ی بهینه...


پ.ن.:
نمیدونم چرا چند وقتیه اکثر دوستان اطرافم حالشون مساعد نیست!!!:-؟...
14 روز مونده!!!...

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

سه شنبه 13 بهمن 1388

ف. میگفت بلاگت امکانات زیاد داره، دیر میاد بالا!!!...نمیدونم خیلی سعی کردم اینجا شبیه گوگل شه (ساده و مفید) ولی نشد!!!:دی...حالا وقت کنم امتحان میکنم که ببینم این دور و بر رو خلوت کنم درست میشه یا نه!!!...

امروز خیلی خوب بود مثل روزهای آینده!!!؛)...امانتی ز. رو بعد از حدود یک هفته – ده روز بهش دادم، سالم موند تقریبا!!!:دی... پروژه انجام دادم تا قسمتی و بعدازظهر بواسطه ی یکی از دوستان دبیرستان یکی از دوستان راهنماییم رو دیدم و قرار گذاشتیم فردا به اتفاق بریم پیش یکی از دوستان دانشگاهم!!!:دی... کلی انرژی گرفتم دوستان قدیمی رو دیدم!!!...

باید فردا شب بیدار بمونم پروژم رو به مقدار زیادی جلو ببرم که 5شنبه ه. کمکم کنه، خط پروژه بزنم!!!...

فردا صبح زود عازم اطراف تهرانم، در نتیجه میرم بخوابم...

فردا یه روز خوب دیگه است...


پ.ن.:

15 روز مونده!!!:دی...

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

دوشنبه 12 بهمن 1388

امروز از صبح که رفتم و طبق همون قانون جذب یه جا پارک توپ گیرم اومد، فهمیدم که نمره ای که امروز میاد خبر از پاس شدن میاره!!!:دی...
صبح کمی با نقشه راه کلنجار رفتم و به لطف ز. محاسباتش رو انجام دادم و موند پروفیل طولی که باید رو کاغذ میلیمتری میکشیدم و تا ظهر دنبال کاغذ بودم که انگار تخمشو ملخ خورده باشه (واسه کاغذ میشه این ضرب المثل رو بکار برد؟) تا شعاع 5 کیلومتری دانشکده هیچ لوازم اداری و دفتری و تحریری فروشی نداشت!!!...خلاصه اون کار رو گذاشتم برای فردا که انجام بدم!!!...
بعد از ناهار تو دانشکده یهو استاد تحلیل که قرار بود نمره ها رو امروز بده رو دیدم و به عنوان اولین نفر رفتم سراغش که گفت آقای جیوار 10 شدی!!!...گفتم استاد رو نمودار هم میبرین، گفت بردم!!!:0...دیگه حرفی نداشتم که بزنم البته نمره ی آرش رو هم پرسیدم که گفت پاس کردمتون و من هم تشکر کردم!!!:-؟...
بعد از ظهر هم بالاخره به یکی از کارهایی که تقریبا دوسال میخوام انجام بدم رسیدم!!!...البته من نرسیدم، بازم خانم ز. لطف کردن و از کلاس زبان برام وقت گرفتن برای مصاحبه!!!...البته بازم یک کم دیر به فکر افتادم و توی اسفنده یعنی میشه واسه ترم بهار!!!...بازم خوبه، خدا خیرش بده ز. رو که این روزها وظایف آ. رو هم انجام میده و به فکر پیشرفت درسی منه!!!P:D:...
برگشتنی هم با ف. یه سری صحبت هایی کردیم که بعد از پروژه ها مینویسم، سرم شلوغه فعلا!!!...البته فقط پروژه راهسازی مونده گردن خودم و پروژه بتنی هم که قرار بود انجام بدم، آ. گفت نمیرسی و وقتت رو میگیره، داد به یکی دیگه از بچه ها!!!...
شب هم که مهمونیه جاتون خالی (این پست زودتر نوشته شده!!!...)
فردا هم یه روز خوبه!!!؛)...


پ.ن.:
در راستای صحبت هام با ف. : "چقدر دنیا کوچیکه!!!..."
16 روز مونده!!!...