سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

سه شنبه 27 بهمن 1388

امروز که کلاسامون تشکیل نشد، تا ظهر موندم دانشکده و هی بیکار گشتیم، میخواستم برم شرکت که ف. رو دیدم و گفت که بعد از ظهر میای بیرون؟؟؟...خیلی هوایی شدم که باهشون برم ولی ترجیح دادم که بمونم دانشکده و بچه ها رو ببینم تا بعدازظهر و وقتی خواستن برن، برم شرکت...وقتی از دانشکده اومدیم بیرون، سرم به شدت درد میکرد...رفتم تا دم در شرکت ولی از شدت سردرد، نتونستم برم بالا و اومدم خونه و تا الان خواب بودم...
عصری ه. یه حرف نویدبخش زد!!!:دی...امیدوارم واقعا به این نتیجه رسیده باشه!!!...


پ.ن.:
1 روز مونده و فردا یه روز خوبه!!!:)...
"بسوخت حافظ و در شرط عشق و جان بازی//هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است"!!!...

۱ نظر:

  1. من هنوز باور نکردم اون جمله رو ه. گفت!!!
    باید به ز. هم بگیش!!!
    خیلی خوشحالم که به باور شادی رسید...
    راستی به مناسبت این پایان کنکور نمیخوایم جایی بریم؟

    پاسخحذف