سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

سه شنبه 20 بهمن 1388

دیشب با وجود گرفتگی عضلات بخاطر اینکه دوستان لطف کرده بودن برنامه ای ترتیب داده بودن که دور هم جمع بشیم، رفتم مهمونی، اتفاقا ا.ر. تماس گرفت که بیام دنبالت که لااقل تو مسیر استراحت کنی ولی چون بنا داشتم زودتر برگردم و استراحت کنم، گفتم نه و خودم رفتم...تو مسیر بودم که ف. زنگ زد که بیاد یه سری امانتی بهم بده و یه سری دیگه هم بگیره!!!...منم که میخواستم زود برگردم گفتم تا 11 حتما خونه ام ولی بنا به دلایلی نرسیدم به قرار و کلا هم دیرتر از معمول خوابیدم...در نتیجه امروز صبح هم که باید میرفتم شرکت باز بنا به دلایلی با نگرانی از خواب پاشدم (کلا زود نگران میشم) و رفتم دانشکده برای حذف و اضافه...تا ظهر دانشکده ی خودمون درگیر بودیم و بعد از ظهر هم رفتیم دانشکده ی علوم و بخاطر ترافیک زیادی که مسیرهایی که باید میرفتیم داشت، ساعت 4 شد و میلاد زنگ زد بهم که فردا دارم میرم شمال...چون یک هفته ای بود که این بنده ی خدا تماس میگرفت برای هماهنگ کردن یک دیدار و من هم هی برنامه هام ردیف نمیشد، بهش گفتم که تو مسیر خونه ی شمام و رفتم پیشش...
یه دو سه ساعتی با هم گپ زدیم که منجر شد به اینکه من به فکر فرو برم و وقتی رسیدم خونه، از ساعت 8.5 به خواب رفتم و در نتیجه یک سری از هماهنگی هایی که باید با ز. و ف. انجام میدادم، موکول شد برای فردا!!!...
واقعا این راهبندانها امان آدم رو میبره...


پ.ن.:
8 روز مونده!!!...
(5 روز از این 8 روز رو تهران نیستم ولی هر شب مینویسم و وقتی برگشتم پست میکنم!!!...)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر