البته به دلیل طولانی بودن غیبت در میادین ورزشی، به شدت با گرفتگی عضلات روبرو شدیم و به همین دلیل هم حول و حوش ساعت 3 برگشتیم به سمت تهران...
یه دوستی به نام مسعود در اونجا پیدا کردیم که برای اولین بار اومده بود و چون من داشتم با کمال پررویی با آرش تمرین میکردم، فکر کرد من مربیم و با وجود اینکه این موضوع رو تکذیب کردم، در آخرین باری که رفتم به سمت قله، حاضر شد با من بیاد!!!:0...من هم به هوای اینکه دو نفر از دوستان مسعود که از صبح این بنده خدا رو رها کرده بودن دارن همراهمون میان، گفتم بریم... و این رفتن همانا و گم شدن مسعود همان!!!... البته گم نشد ولی جالب بود که وقتی از پیست خارج شد، من به دوستاش گفتم بریم کمکش، گفتن ما آلپاین کار میکنیم و بورد بلد نیستیم! خلاصه به هر جون کندنی بود، مسعود رو برگردوندم تو پیست و چون آرش رفته بود به سمت ماشین، بهش گفتم دیگه از اینجا به بعد رو آروم بیا پایین و گفت باشه و من هم اومدم!!!...یه 10 دقیقه ای پایین منتظرش موندم و وقتی نیومد، از اونجاییکه یادم رفته بود شماره ای ازش بگیرم و دوستاش رو هم پیدا نکردم، نتونستم بیشتر منتظر بمونم و اومدم به سمت تهران...ایشالا که زنده باشی مسعود جان!!!:دی...
پ.ن.:
9 روز مونده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر