سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

سه شنبه 22 دی 1388

- امروز صبح بعد از سر زدن به دانشکده رفتم شرکت... یه کاری بود که یکی دو هفته ای هست با مهندس س. و مهندس ر. مشغولش هستیم، امروز نهاییش کردم و آخر وقت که خواستم با مهندس س. ارائه بدیمش، ایشون برای شرکت در کلاس جوش! رفت و من موندم و دکتر... دکتر هم همه ی این 2 هفته کار رو رد کرد و قرار شد از اول طراحی انجام بشه!!!... ناگفته نمونه که من فکر میکردم دکتر طرح اولیه رو تایید کرده ولی امروز فهمیدم که اصلا ندیده بوده و من یک نفری کار 3 نفر رو واسه اولین بار ارائه دادم!!!:دی... فعلا که تا دوشنبه نمیرسم دوباره برم و خانم ف. فایل رو گرفت که یه تغییراتی بده تا بعد!!!...


- صبح داشتم یه گشتی هم میزدم تو گوگل که دیدم دبیرستان علامه طباطبایی سایتی واسه خودش راه انداخته بیا و ببین!!!...البته نشانی از دوره ی خودمون پیدا نکردم، بجز مقاله ای از خودم در اینجا!!!...احتمالا برم یه سری بزنم به مدرسه تو همین روزها!!!...


- این هم داستانی جالب که امروز خوندمش:

چرچيل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی بی سی برای مصاحبه می‌رفت. هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت "آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم." راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد. راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"


پ.ن.:
گجت سودوکو که کنار وبلاگم بود پاک شد، دیگه پیداش نمیکنم!!!:(...
برم درس بخونم بقیه شب رو!!!...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر