سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

سه شنبه 25 اسفند 1388

امروز نزدیکای ظهر بود که رفتم طرف دبیرستان و فکر میکردم که تعطیل باشه ولی هم مدرسه باز بود و هم آقای مدیر و تعدادی از معلمها و ناظمها رو دیدم، خیلی خوشحال شدم وقتی بعد از نزدیک به چهارسال برگشتم و هنوز اونجا به اسم صدام میکردن!!!(نشانه ی خودشیرینی در ایام تحصیل ِ!!!:دی...)
معلم شیمی سال سوم و پیش دانشگاهیمون که هم دوره ی برادرم در دبیرستان البرز بود و بچه ها کیوان صداش میکردن رو هم دیدم...سر کلاس بود هرچی وایسادم پشت کلاس تا شاید بگه "استوکیومتری" و بخندم، نگفت و وقتی من رو پشت در کلاس دید اومد و گفت چه جالب همین پریروزا تو یادت بودم!!!...تو دلم گفتم خالیبند که گفت آره داشتم به خانومم میگفتم از بچه های قدیم این جیوار هر سال اس ام اس میزد و تبریک میگفت عید رو همین روزهاست که یه خبری ازش بشه!!!...دیدم نه مثل اینکه خالی نبسته بنده خدا...ادامه داد که آره به این قانون جذب دارم ایمان میارم که به هر چی فکر کنی اتفاق میفته!!!:دی...امان از این قانون جذب که داره همه گیر میشه!!!:دی...خلاصه قول شیرینی عروسیش رو هم که پارسال خبرش رو شنیده بودم بهم داد!!!...
ظهر هم قرار بود با بچه ها بریم عمو هوشنگ ناهار بخوریم که با امید رفتم تا اونجا ولی بنا به دلایلی قسمت نشد ناهار پیش بچه ها بمونیم!!!...

پ.ن.:
کلا روز و چهارشنبه سوری خوبی بود، چهارشنبه سوریتون هم مبارک!!!؛)....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر